رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

بازم سفر شمال و کلی عکس...!!

  عکسای بیشتر در ادامه مطلب...   وقتی فعلا قرار نیست بری تو آب ....   وسوسه شدن تو و دایی پژمان بعد از تست  دمای ِآب...   آماه شدن برای رفتن به دریا....   آب بازی همراه بابایی....   عکس قهرمانانه بعد از نجات از امواج دریا!   خوردن همراه با بازی....   حسرت ِ آبتنی تو دریا....   مایوس شدن ! و برگشتن به خونه ای که با زخمت زیاد! برات درست کرده بودیم...   دوق کردن و سوار شدن رو شادی که فقط سرش معلوم بود!   اینجا هم در انتظار کسب اجازه از منی برای شروع سنگ انداختن تو آب رودخونه..! ...
4 شهريور 1392

شیرین ترین جمله دنیا..............!!

لحظه هایی قبل از خوابیدنت رو دوست دارم !!.... چون با هم میریم تو تختت و کلی حرف و قصه میگم و قربون صدقت میرم ... تو هم احساساتت گل میکنه و نازم میکنی و حسابی ماچ مالیم میکنی و با لحن شیرینت میگی ..." مامان ...خیلی دوسِت دارم. .." به نظرت من چه حالی میشم اون موقع عزیز دلم؟؟؟؟؟؟ دلم میخواد دنیا وایسه و این کلمات تو قلبم حکاکی بشن ... که تا آخرین لحظه ای که نفس میکشم صدات تو سرم بپیچه ... که بهونه زندگیم ... نفسم ... عشقم ... مثل من دوسم داره...چه لذتی بالاتر از این برای یه مادر می تونه وجود داشته باشه؟؟!!! انگار همه خستگی هام بیرون میره از تنم  ... انگار که " حس " میکنم زنده ام ..... خدایا ........ این حسو ازم نگیر و به همه مادرا ...
4 شهريور 1392

يكي بود،يكي نبوود....!

عزيزكم! يكي از كارايي كه جديداً ياد گرفتي قصه گفتنه !با اون لحن كودكانه و شيرينت قصه هاتو با "يكي بود يكي نبود ،زير گنبد كبود "،شروع ميكني و با "قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونش نرسيد"تموم ميكني. جالبتر از همه متن قصه هاته كه يا درباره گرگ شيطون بلاست يا درباره حيوونايي كه اسباب بازيهاي همديگه رو ميگيرن و تو از زبون اونا ميگي ...نكن...نميخوام....نميدمش....و در آخر با خوبي و خوشي و بغل كردن و صلح،همه چي تموم ميشه.قربون دل كوچولوت برم كه دنياي تو خلاصه شدن تو اين قصه هات....
4 شهريور 1392

دختركم....

برات مينويسم تا يادم نره اين حال امروزمو ...كه با شيرين زبونيات چه لذتي رو بهم هديه ميكني.  لذت با تو بودن....تورو داشتن....و با تو غرق در شادي شدن. واست مينويسم تا بدوني لحظاتي كه با توام بهترين لحظات زندگيمه...لحظه هايي كه باهم بازي ميكنيم،ميرقصيم...غذا ميخوريم....ميخوابيم.....برات قصه میخونم .....برام قصه ميگي....شعر ميخوني....بيرون ميريم.... بدون كه با لحظه لحظه اينروزا من "عشق"ميكنم .....من زندگي ميكنم .....و براي زنده بودنم تويي بهانهءهميشگيم... ...
4 شهريور 1392

ژست های خواب در سفر....

تو این شکی نیست که با همه شیطنتی که کوچولوها دارن خوابیدنشون خیلی معصومانه است ... طوری که یادت میره همین فرشته کوچولویی که خوابیده چند دقیقه پیش داشت چه شیطنتایی میکردو آتیش میسوزوند... رها هم از این قاعده مستثنی نیست .... مخصوصا موقع سفر که ژست های جالبی موقع خواب داره ....چندتاشو ببینید... ...
4 شهريور 1392

آرامش من ، آرامش توست....

امشب هم مطابق شبهای قبل رفتیم تو تختت که لالا کنی ولی اینبار نه با کتاب خوندن و قصه گفتن .  با دیدن عکسای گوشی مامان که پر از "رخا" بود ...بعد از چند دقیقه زیر و رو کردن گوشی مامان یه کلیپ صوتی پیدا کردی که مامان وقتی هفت هشت ماهت بود برات لالایی میخوند و تو لالا میکردی ... وقتی لالایی رو شنیدی سریع تشخیص دادی و گوشی رو بغل کردی ... بعد از چند دقیقه خوااابت برد ... و من محو این مدل خوابیدنت بودم .. عزیزکم ، نفس مامان،یعنی تو یادت میاد که از نوزادیت برات این لالایی رو میخوندم و آروم میشدی؟؟... وقتی که خوابت سنگین تر شد گوشی رو از دستای کوچولوت بیرون آوردم و یه کلیپ صوتی دیگه رو گوش کردم و دیدم که صدای شیر خوردنت وقتی که با شیر خوردن می...
1 مرداد 1392

بَگَل بابایی...!

امشب نتونستم نیام و ننویسم  چون میترسیدم مثل هزاران مطلبی که میخواستم بنویسم و تو گذر لحظه ها ی با تو بودن غرق میشدم از ذهنم بره... چند شبه موقع خواب بهونه گیر شدی نمی دونم بخاطر چند شب مهمونی که داشتیم و تا دیر وقت باهاشون بازی میکردی یا بخاطر دندون آسیاب جدیدیه که جوونه زده و تورو بیخواب کرده از درد  امشب هم مثل چند شب قبل رفتیم تو تختت با کتاب خوندن و لالایی و بغل کردن شروع کردیم ولی تو باز بهونه میگرفتی تا اینکه رفتی تو تخت مامان و بابایی ولی بابایی که همیشه بخاطر خستگی زود به تخت خواب میره و بیهوش میشه رفتی پیشش لالا کنی و بعد دوباره داستان همیشگی : رخا گشنته.... توموغ خم بزنم .... مامان بپزه ....بعد بخوریم ... که تک تک ...
11 تير 1392

دو ساله شدی دخترکم نازم .....

انگار همین دیروز بود که اومدی رو زمین فرشته قشنگم ....   چقدر این دو سال زود گذشت و من با همه خاطرات خوبم غرف در تو بودم .... یعنی این منم که انقدر خوشبختم از وجود تو؟ یعنی این تویی  رهای کوچولوی خودمی که دوسال همه زندگیم شدی؟ تک تک لحظه های این دوسال بامن بودی با من و بابایی و  هر لحظه شوق بزرگ شدنت و بالیدنت عشق و انگیزه بیشتری برای زندگیمون میده .... چقدر خوشبختیم با تو .... فرشته کوچولو........ تولد دو سالگیت مبارک بهانه زندگی ... ...
25 خرداد 1392

فدای بوسه هات دخترکم ....

وقتایی که با هم بازی میکنیم رو خیلی دوست دارم  بچه میشم و مثل تو بچگی میکنم با همه وجودم لذت میبرم  که منو همبازی خودت قبول میکنی و کلی ذوق میکنیم با هم .... یه وقتایی میشه که من مثلا ازت ناراحت میشم و لب و لوچمو آویزون میکنم که بیای منت کشی ! ای خداااااااااااا .... من عااااشق این لحظه ام !که میای با هر ترفندی هست خودتو بهم برسونی و بوسم کنی اونم بوسه های صدادار و عمیق  که تا من بهت نخندم و جواب بوستو ندم به بوسه کردنات ادامه میدی ... حیف که دلم ضعف میره و این بازی رو زود تموم میکنم و با تموم وجود بغلت میکنم و بوسه بارون میشی و الا کیه که این بوسه های نمکی تورو نوش جون کنه و سیر بشه؟؟؟ با هر بوسه ای که میزنی خستگی هام ...
24 ارديبهشت 1392

يه روز خييييلي معمولي با رهاي شيطووون!!

از خواب بيدار ميشيم و بعد از تلاشهاي زياد من براي خوردن  صبحونت شروع   ميكنم به خوردن صبحونه خودم كه يهو صداي گريه مياد از اتاق خوابمون  ميبينم بعلللله رها خانوم رفته سراغ كشوهاي لباس و مشغول كندوكاوه كه يهو از رو تخت تالاپي افتاده پايين .....بلندت ميكنم و ناز و نوازش و تاكيد اينكه مگه نگفته بودم نرو سراغ كشو لباسهاااا؟؟! مشغول جمع و جور لباسها ميشم و ميام ميبينم تو آشپزخونه كه بعلللله!رفتي سروقت قاشقها و چنگالهاي تو كابينت و همه پخش آشپزخونه ان .بي خيال  مشغول شستن ظرفاي صبحونه ميشم و ميبينم كه همينطووور داري پيشرفت!مي كني ايندفه رفتي سراغ ظرفاي نخود لوبيا و پخششون كردي رو زمين و ذوق ميكني  بعد ميري سراغ كابينت بعدي كه پر از وسايل شكستنين ول...
15 ارديبهشت 1392