رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

بهانه زندگی من

مسافرت عید

امسال مسافرت با بابایی و  دایی پژمان و شادی جون رفتیم شمالِ مادل!! دیگه مثل پارسال بابایی رو تنها نذاشتیم ... با هم رفتیم و با هم برگشتیم ... عزیزکم فکر کنم از وقتی چشم باز کردی  مسافرت  ما شمال بودو بس!! با اینکه خیلی هوا گرم نبود که بیرون بمونیم .. ولی خوب، خوش گذشت ... اونجا همش پیش مادر و پاپا بودی  ... با اونا میخوابیدی و بیدار میشدی  و منو خیلی تحویل نمیگرفتی!! تا هفتم عید اونجا بودیم بعدش برگشتیم ... و بعد از اون خونه دایی پژمان بودیم که تا آخر عید تعطیل بود... چند روز هم اونجا موندیم  اوایل همش میگفتی بریم خونه خودمون ... ولی  روزی که میخواستیم برگردیم نظرت بکل عوض شده بود و میگفتی نریم و ...
15 فروردين 1393

سفر تو تعطیلات تابستونی

تعطیلات تابستونی بابایی شروع شد و یک هفته تعطیلات رو با بابایی و عمه سمیرا و پاپا و مادر جون عازم شمال خونه پاپا تو چوکا شدیم . خیلی خوش گذشت تقریبا هر روز برنامه گشتن داشتیم و شبها خسته میومدیم خونه و فقط میخواستیم بخوابیم که با شیطنتای تو تا ساعت 1 شب طول میکشید . تو هم تو این یک هفته دلی از عزا در آوردی و تا میتونستی آزادانه شیطنت و بازی کردی مخصوصا آب بازی  چه تو رودخونه چه تو دریا و چه تو استخرت تو حیاط . تا جایی که هر وقت ازت میپرسیدیم رها کجا بریم ؟ میگفتی دریا ... آب . منم سعی کردم بیخیال از هر قید و بندی بهت فرصت بازی بدم تا خوش بگذرونی جدا از اینکه تو روز چندین دست لباس عوض میکردی خراب کاری میکردی و ... ولی مهم خوش گذشتن به ...
1 آذر 1392

بازم سفر شمال و کلی عکس...!!

  عکسای بیشتر در ادامه مطلب...   وقتی فعلا قرار نیست بری تو آب ....   وسوسه شدن تو و دایی پژمان بعد از تست  دمای ِآب...   آماه شدن برای رفتن به دریا....   آب بازی همراه بابایی....   عکس قهرمانانه بعد از نجات از امواج دریا!   خوردن همراه با بازی....   حسرت ِ آبتنی تو دریا....   مایوس شدن ! و برگشتن به خونه ای که با زخمت زیاد! برات درست کرده بودیم...   دوق کردن و سوار شدن رو شادی که فقط سرش معلوم بود!   اینجا هم در انتظار کسب اجازه از منی برای شروع سنگ انداختن تو آب رودخونه..! ...
4 شهريور 1392

اولین سفرت تو 2.5 ماهگی

اولین باری  که تصمیم گرفتیم سفر 3 نفرمونو تجربه کنیم تو فقط 2.5 ماهت بود مرداد ماه بود و مردد بودیم که نکنه اذیت بشی بالاخره دلو زدیم به دریا و سفر 2 روزمونو به چالوس شروع کردیم به هنلی تو یکی از روستاهای چالوس رفتیم چشم انداز خیلی قشنگی داشت در حالی که نم نم بارون میومد بعد از اینکه اسبابارو تو اتاق گذاشتیم رفتیم ساحل که سنگ فرش شده بود و میشد با کالسکه راه بری ... با اینکه بارون میومد ولی تقریبا تمام جایگاههای مربوط به چادر زدن پر بود! یکم اونجا قدم زدیم و از صدای امواج دریا لذت بردیم ولی تو همچنان لالا بودی!! شب که برگشتیم هتل تا صبح بارون میومد و تو بخاطر صدای بارون یکم بد خواب شده بودی (اونموقع که باید بیدار میبودی نبودی!!) صبح...
2 ارديبهشت 1392

دومین سفرت به شمال

تو اولین سفرت چون تجربه کردیم که چقدر خوش سفری!! جرات پیدا کردیم و اوا یل شهریور ماه یک هفته دیگه با دایی پژمان اینا سفر هفته ای رو شروع کردیم چون تعطیلات تابستونی بابایی شروع شده بود  از اونجایی که سفرمون به ماه رمضون میخورد تقریبا خلوت بود   اینبار اومدیم به روستاهای گیلان ...تو اون یک هفته اغلب کنار ساحل ویلا اجاره میکردیم و به قول دایی پژمان هر روز تنی به آب میزدیم تو رو تو کریر میذاشتیم و یکی هر سری پیشت میموند وبقیه میرفتن تو آب  یه روز اونقدر بهم اصرار کردن که با بابایی و دایی پژمان و زندایی شادی فرستادمت دریا البته تا کم تو آب رفتی و بعدش زودی اومدیم بردیمت حموم که پوست لطیفت اذیت نشه عکسی نشد که بگیرم از دریا...
17 مرداد 1391
1