رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

بهانه زندگی من

علایق رهای سه ساله...

عزیزکم میخوام از علایق و سلیقه های  خاص این مرحله از سنت برات بگم  چون میدونم دوره ای عوض میشه  نمیخوام از خاطرم بره : غذای مورد علاقه رها کوچولوی نه چندان خوش غذای من  قورمه سبزی  و پیتزا و مرغه و زرشک  که قرمه سبزی رو از همشون بیشتر دوست داری رنگ مورد علاقه عسلم  صورتی و بنفش و آبی پررنگه! که اصولن این رنگا از نظر تو رنگای خوب و بقیه رنگای بدن. لباس  مورد علاقت همچنان پیراهنه ... که البته این سبک در زمستون همراه جوراب شلواری بود که خیلی دوسش داشتی .. اینجوریاست که همه لباس خونگیات و شلوار و تاپات به نوعی در کشوت بااااد کردن و نو نو در حال کوچیک شدنن.. حیوون مورد علاقت  خفاش و پلنگه...
5 مرداد 1393

باااغ وحش رها!!

چند ماهی میشه که علاقه زیادی به شخصیت پردازی  با حیوونا پیدا کردی  طوری که هر ساعتی از روز تصمیم میگیری یکی از حیووونا باشی  ... بعضی وقتا انقدر این شخصیت پردازیت قوی میشه که اگه رها صدات کنیم جواب نمی دی و اسم شخصیت حیوونیتو تاکید میکنی !! تازه برای هر کدوم از ما هم یه حیوون رو پیشنهاد میدی و انتخاب میکنی .. از همه حیوونا چند تاشون بیشتر مورد علاقتن و بیشتر دوست داری که باشی ! مثل خفااااش  که میگی ببین بالامو سیاهه ! یا الان دارم میرم تو غارم تو تاریکی ! یا الان روزه من خوابیدم و شب بیدار میشم ! همینطور پلنگ و گرگ و شیر و ... منتهاااا  از نوع خانووومش !! خانوم پلنگه خانوم گرگه خانوم شیره و .... از الا...
4 مرداد 1393

تولدت مبارک عسلی...

بالاخره سه ساله شدی عزیزکم ... سنی که مثل 18 ماهگیت همیشه دوست داشتم ببینم .. شاید بخاطر اینکه تو  این سن استقلال زیادی پیدا میکنن بچه ها ... تو هم از این قاعده مستثنی نبودی خانومی ...  از وقتی هم که میری مهد کودک این احساس استقلال بیشتر هم شده ....  خوشحالم که اینقدر خوش شانس بودم که شاهد بزرگ شدنت و شکوفا شدنتم ... عزیزکم لحظه لحظه این سه سال من  با تمام وجودم زندگی کردم و عاشق بودم  عاشق ثمره عشقمون که  می پرستیمش و همه چیزمون تو وجود اون خلاصه میشه  همه کارها و تصمیمها و رفتارها ؛ بخش اعظمش تویی عروسکم ...  امسال هم دو نا جشن که یکی خودمونی با دایی پژمان و شادی  گرفتیم  و یکی دیگه نسبت...
25 خرداد 1393

اولین روز مهد ...

بعد از مدتها تصمیم راسخ گرفتم  که  مهدو امتحان کنی ...  از اونجایی که تو کارتونا  دید خوبی درباره مهد داشتی و عاشق مهد کودک رفتن بودی فکر نمی کردم  به مشکلی برخورد کنی  ..  و همینطور هم شد!! اولین  روز مهد  ساعت ده صبح بردمت اونجا و سریع رفتی یه براندازی  از محیط کردی و رفتی با وسایل بازی سرگرم شدی ... ده دقیقه ای که اونجا نشستم  خیلی کم منو میدیدی و بیشتر مشغول بازی بودی .. که به پیشنهاد مربی رفتم که یک ساعت دیگه بیام  تو راه مردم و زنده شدم که  تو الان داری چیکار میکنی ... بهونمو میگیری یا نه... با بچه ها دوست شدی یا نه... اذیتت نمی کنن ... خلاصه سر نیم ساعت برگشتم و ...
31 فروردين 1393

روزم مبارک...!!

امروز روز مادره ...  روزی که تا سه سال پیش برام بیشتر معنای زن بودن  رو داشت ..  ولی این واژه کجا و اون واژه کجااااااااااا... این حس کجا و اون حس کجااااا... و این حس رو مدیون وجود تو ام دخترکم ... عزیزکم  ... که با وجود تو فهمیدم  یه مادر چه مقام بزرگ و ارزشمندی داره ... که قدر مادر خودمو بیشتر دونستم ... ممنون که فرشته زیبای من شدی و منو ماااادر کردی ..!! دیشب از طرف بابایی  یه دسته گل که دو تا گل رز بود هدیه گرفتم یکی از طرف تو (رز آبی) ! ویکی هم از طرف بابایی...  دوستتون دارم عشقای زندگیم .... ...
31 فروردين 1393

و باز هم دلتنگی...

بی وفا ...!! این دومین شبیه که مامانی رو تنها میذاری ....دوباره مصرانه خواستی شب پیش مادر بمونی... اینکه میگن بچه ها بزرگتر میشن و مستقل تر ...  پس در مورد مامانا صدق نمیکنه چرا ؟؟ من کی میتونم مستقل بشم  ؟؟ که دلتنگ هر لحظه با تو بودن نباشم ... که بتونم لحظه ای به تو ... به کارهات... به شیرین زبونیات... به جای خالیت... فکر نکنم . کِی؟؟؟! ...
22 فروردين 1393

مامان رها...

هیچوقت فکر نمی کردم به این زودی مامانی تورو ببینم !! اون هم با نوه ای بنام شادی!! داستان از این قراره که  تو ... جیگل مامانی  شدی مامان شادی ... یعنی وقتایی که شادی پیشته  میشه دخترت و دیگه شادی نیست ... من دیگه مامان نیستم و میشم سیوا.. و تو دیگه رها نیستی و میشی مامان...!! اگه غیر از این باشه تو صدات به نشونه اعتراض در میاد که دقت کنید...!! اسمها و نسبتها رو صحیح ! بیان کنید و خودت زود اصلاحشون میکنی ... اینجوریاست که من تو خماری میمونم و دلم آب میشه واسه عشوه ها و نمک ریختنات واسه دخترت ...
21 فروردين 1393