رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

بهانه زندگی من

علایق رهای سه ساله...

عزیزکم میخوام از علایق و سلیقه های  خاص این مرحله از سنت برات بگم  چون میدونم دوره ای عوض میشه  نمیخوام از خاطرم بره : غذای مورد علاقه رها کوچولوی نه چندان خوش غذای من  قورمه سبزی  و پیتزا و مرغه و زرشک  که قرمه سبزی رو از همشون بیشتر دوست داری رنگ مورد علاقه عسلم  صورتی و بنفش و آبی پررنگه! که اصولن این رنگا از نظر تو رنگای خوب و بقیه رنگای بدن. لباس  مورد علاقت همچنان پیراهنه ... که البته این سبک در زمستون همراه جوراب شلواری بود که خیلی دوسش داشتی .. اینجوریاست که همه لباس خونگیات و شلوار و تاپات به نوعی در کشوت بااااد کردن و نو نو در حال کوچیک شدنن.. حیوون مورد علاقت  خفاش و پلنگه...
5 مرداد 1393

باااغ وحش رها!!

چند ماهی میشه که علاقه زیادی به شخصیت پردازی  با حیوونا پیدا کردی  طوری که هر ساعتی از روز تصمیم میگیری یکی از حیووونا باشی  ... بعضی وقتا انقدر این شخصیت پردازیت قوی میشه که اگه رها صدات کنیم جواب نمی دی و اسم شخصیت حیوونیتو تاکید میکنی !! تازه برای هر کدوم از ما هم یه حیوون رو پیشنهاد میدی و انتخاب میکنی .. از همه حیوونا چند تاشون بیشتر مورد علاقتن و بیشتر دوست داری که باشی ! مثل خفااااش  که میگی ببین بالامو سیاهه ! یا الان دارم میرم تو غارم تو تاریکی ! یا الان روزه من خوابیدم و شب بیدار میشم ! همینطور پلنگ و گرگ و شیر و ... منتهاااا  از نوع خانووومش !! خانوم پلنگه خانوم گرگه خانوم شیره و .... از الا...
4 مرداد 1393

اولین روز مهد ...

بعد از مدتها تصمیم راسخ گرفتم  که  مهدو امتحان کنی ...  از اونجایی که تو کارتونا  دید خوبی درباره مهد داشتی و عاشق مهد کودک رفتن بودی فکر نمی کردم  به مشکلی برخورد کنی  ..  و همینطور هم شد!! اولین  روز مهد  ساعت ده صبح بردمت اونجا و سریع رفتی یه براندازی  از محیط کردی و رفتی با وسایل بازی سرگرم شدی ... ده دقیقه ای که اونجا نشستم  خیلی کم منو میدیدی و بیشتر مشغول بازی بودی .. که به پیشنهاد مربی رفتم که یک ساعت دیگه بیام  تو راه مردم و زنده شدم که  تو الان داری چیکار میکنی ... بهونمو میگیری یا نه... با بچه ها دوست شدی یا نه... اذیتت نمی کنن ... خلاصه سر نیم ساعت برگشتم و ...
31 فروردين 1393

مامان رها...

هیچوقت فکر نمی کردم به این زودی مامانی تورو ببینم !! اون هم با نوه ای بنام شادی!! داستان از این قراره که  تو ... جیگل مامانی  شدی مامان شادی ... یعنی وقتایی که شادی پیشته  میشه دخترت و دیگه شادی نیست ... من دیگه مامان نیستم و میشم سیوا.. و تو دیگه رها نیستی و میشی مامان...!! اگه غیر از این باشه تو صدات به نشونه اعتراض در میاد که دقت کنید...!! اسمها و نسبتها رو صحیح ! بیان کنید و خودت زود اصلاحشون میکنی ... اینجوریاست که من تو خماری میمونم و دلم آب میشه واسه عشوه ها و نمک ریختنات واسه دخترت ...
21 فروردين 1393

لوفر ...!!

از نیلوفر برات بگم که عااااااااااشقشی ... با اینکه زود از بازی کردن باهات خسته میشه ولی همیشه دوست داری باهاش بازی کنی و هیج وقت هیچ کسی رو بهش ترجیح نمی دی ... بچه های دیگه با اینکه نازتو خیلی میکشن و خیلی دوست دارن که همبازیت باشن  تو هم نه نمی گی!! ولی نیلوفر یا همون لوفر یه چیز دیگست ...!! تا جایی که حاضری آیپدتو که خیلی هم روش متعصبی ! و به همین سادگیا حاضر نمیشی به کسی بدیش  با کمال میل تقدیم نیلوفر کنی و بشینی پیشش و نگاش کنی !! تازه شرط کردی که میخوای زودی بزرگ بشی که همراه نیلوفر بری مدرسش ... فقط و فقط مدرسه نیلوفر !!   ...
12 اسفند 1392

تخت خواب یکنفره!!

چند روزیه که دیگه موقع خواب تنهایی رو تخت میخوابی و خوابت میبره ... قبل از این من باید تو تخت باهات دراز میکشیدم و برات قصه و لالایی و کتاب میخوندم و اغلب بغلت میکردم .. ولی چند وقتیه که داری عادت میکنی خودت به تنهایی بخوابی .. روزهای اول یکم سخت بود طوری که مجبور بودم شاید بیست بار میومدمت و میبوسیدمت !! مثل یه بازی که هر یکی دو دقیقه میومدم و میبوسیدمت و تو هم به انتظار بوسیده شدن تو تختت میخوابیدی ونمیومدی پایین !! شبهای بعد  این بازی برات تکراری شد و منو دعوت میکردی که بیام پیشت بخوابم .... خلاصه یکم سخت بود اولش ولی ما تونستیم .... هرچند که صبحا که بابایی میره سر کار منم بیدار میشم و دلم میخواست تو هم پا میشدی و میومدی کنار من م...
6 اسفند 1392

برف بازی ..

امسال خیلی برف نیومد عزیزکم ... اولین باری که اومد دلو زدم به دریا و شال و کلاه کردیم رفتیم پارکینگ  برف بازی نیلو هم بخاطر برف و یخ بندون مدرسش تعطیل بود و اونم باهامون اومد .... خلاصه اولین برف بازیت بود که حسابی خوش گذروندی  و بعد شایسته هم اومد و از سراشیبی پارکینگ کلی سرسره بازی کردی باهاش... با اینکه برف زیادی نبود که یه آدم برفی بزرگ ازش درست کنیم ولی حسابی حال کردی و خوش بودی ... به امید سالهای آینده و برف بازی های بهتر.... ...
15 بهمن 1392

همبازی...

رهای ناز مامان همیشه دنبال همبازیه  فرقی هم نمی کنه طرفش کی باشه هر کس از من و مادر و پاپا و شادی و بابایی و دایی پشمان گرفته تا بچه های کو چیک و همسن و سال خودت ... با من که همه جور بازی میکنیم از قایم موشک و بپر بپر رو تخت  و خونه سازی و نقاشی و رقص و .... با بابایی بیشتر دوست داری پازل و خونه سازی بازی کنی ... با پاپا  و مادر دوست داری با آیپد و خونه سازی بازی کنی ... با شادی  هم همه جور بازی میکنی مثل بپر بپر و خونه سازی و قایم موشک مخصوصا قایم شدن تو جاهای تقریبا ناممکن که از شادی هم دعوت میکنی باهم برین قایم بشین مثل کمد رختخواب ها یا زیر میز و صندلی طفلی شادی هم وقتی عشوه گریاتو موقع پیشنهاد بازی دادنت می...
12 آذر 1392

ببین منم خااال دارم....!!

از اونجایی که مامان خیلی خال خالیه!! خیلی پیش میومد خالهای مامانو میدیدی میپرسیدی مامان این چیه؟؟؟ میگفتم خاله مامان جون . دوباره میپرسیدی  خال؟؟ بعد با ناراحتی میگفتی رخا خال نداره؟؟ نه عزیزم رها خال نداره ... تا اینکه چند روز پیش صبح پاشدی و با ذوق زدگی گفتی مامان ببین منم خال دارم...!! فکر کردم حتما رد ماژیکی یا خودکاری رو دستت مونده چون از این کارا زیاد میکنی . اومدم با دقت  دستت رو که بهش اشاره میکردیو دیدم  و فهمیدم نه این رد خودکار و ماژیک نیست واقعا خاله ... یه خال کوچولو که نمی دونم چجوری کشفش کردی ...!!  آخ ........!! الهی من فدای اون خالت بشم  عزیززززززم ...منم کلی قربون صدقت رفتم و کلی اون خال کوچولو ...
12 آذر 1392