رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

يه روز خييييلي معمولي با رهاي شيطووون!!

از خواب بيدار ميشيم و بعد از تلاشهاي زياد من براي خوردن  صبحونت شروع   ميكنم به خوردن صبحونه خودم كه يهو صداي گريه مياد از اتاق خوابمون  ميبينم بعلللله رها خانوم رفته سراغ كشوهاي لباس و مشغول كندوكاوه كه يهو از رو تخت تالاپي افتاده پايين .....بلندت ميكنم و ناز و نوازش و تاكيد اينكه مگه نگفته بودم نرو سراغ كشو لباسهاااا؟؟! مشغول جمع و جور لباسها ميشم و ميام ميبينم تو آشپزخونه كه بعلللله!رفتي سروقت قاشقها و چنگالهاي تو كابينت و همه پخش آشپزخونه ان .بي خيال  مشغول شستن ظرفاي صبحونه ميشم و ميبينم كه همينطووور داري پيشرفت!مي كني ايندفه رفتي سراغ ظرفاي نخود لوبيا و پخششون كردي رو زمين و ذوق ميكني  بعد ميري سراغ كابينت بعدي كه پر از وسايل شكستنين ول...
15 ارديبهشت 1392

"تنبلی بسه دیگه ...!"

ساعت 12 شب بود و دابی پژمان و شادی خونمون مهمون بودن از اونجایی که فردا قرار بود با بابایی صبح زود بیدار شن باید میخوابیدیم  ولی تو مثل اینکه تازه شنگول شده بودی آوردمت رو تخت خودمون و کلی شعر  و داستان برات تعریف کردم ولی انگار نه انگار تازه با صدای بلند می خندیدی و من میترسیدم بقیه رو بیدار کنی  هی قربون صدقت میرفتم عزیزم نفسم بگیر بخواب دیگه ببین ماه در اومده ستاره در اومده خورشید رفته لالا نیلو لالایه بابایی لالا کرده .... خلاصه هرکسی رو که میشناختی اسماشونو قطار میکردم که لالا کردن و تو هم بخواب ولی نه تو گوشِت به این حرفا بدهکار نبود و هی میخواستی از تخت بیای پایین  آخر سر خودمو زدم به خواب و گفتم ببین مامان دیگ...
8 ارديبهشت 1392

"دیگه"!

جدیدا یاد گرفتی بعد از خیلی از حرفات کلمه "دیگه " رو استفاده کنی  بخواب دیگه .... نکن دیگه.... برو دیگه ... بخور دیگه ..... خلاصه اینکه هر لحظه به این گنجینه کلماتت داره یه کلمه بامزه اضافه میشه که با شیرینی لحنت ترکیب میشه و عسسسسل . چقدر شییییییییییرینی آخه تو ؟ فدای کلمه کلمه حرف زدنات که عاااااشق این حرف زدناتم عزیزترییینم ...     ...
4 ارديبهشت 1392

چش چش دو ابلو....

از چند تا شعري كه ياد گرفتي اينو هرشب موقع خواب رو صورت ماماني ترسيم ميكني و ميخووني... چش چش دو اَبلو. دَماگ و دهن يه گِردون. گُش گُش دو تان گُش. موخانَشه شَلامو(اگه بدوني چقدر سعي كردم اين قسمتو حفظ كنم!) چوب چوب يه گردن. اينم يه گردىِ تن دوباره ميگي گُش گُش دو تان گُش ........ شعر يه توپ دارم قلقليه. توپ سفيدم. تاب تاب عباسي. زیرِ نورِ مهتاب (سی دی با نی نی) شعراي كتاب گربه به من ميو داد از شاعر كشاورز كه منم خيلي دوسشون دارم شعرايي كه خيلي بيشتر دوسشون داري و ميخوني :اتو. كبريت. تق تق. گره شعر پيشي پيشي جون چه نازي رو هم بلدي همينطور اتل متل توتوله. لي لي لي لي حوضك خيلي وقتام ميري سراغ كتاب قصه هاتو با صداي بلند ميخوني و ورق ميزني..... ...
4 ارديبهشت 1392

كمك كردنهاي قند عسلم

مدتيه خيلي به مامان دوست داري كمك كني و با هم خيلي كارا رو انجام ميديم مثل تخم مرغ شكستن و هم زدن تو آشپزي كردن يا سفره و وسايل سفره چيدن  يا دستمال كشيدن و گرد گيري يا جارو دستي كشيدن خونه  يا حتي لباساي خيس رو آويزون كردن تو رخت آويز اين هم چند تا عكس از گل دخترم در حال كمك كردن به ماماني قربون اون دستای کوچولوت برم من ،خسته نشی عزیزکم ..... دستمال کشیدن:     جارو کردن:   پهن کردن لباسهای شسته شده: سفره پهن کردن: وسایل سفره چیدن: وقت غذا خوردنه:    و یکمی استراحت!: ...
2 ارديبهشت 1392

جيش نكنيييا...!

خيلي وقتايي كه  پوشكتو عوض ميكنم و ميشورمت ميگم جيش نكنيا تا بيام پوشكت كنم  امروز بود وقتي شستمت و گذاشتمت پايين ديدم با دستات سفت گرفتي خودتو و ميگي جيش نمي كنم!كه سريع آوردم سرپا گرفتمت و ديدم جيش كردي!يعني ديگه ميتوني جيشتو نگه داري و عضله هات انقدر قوي شدن براي اين كار. ولي هنوز فكر ميكنم زوده بخوام از پوشك بگيرمت نمي دونم شايد ميترسم به تو استرس وارد بشه و اذيت بشي،ولي مطمءنم اين كار هم مثل كاراي ديگه خوووب و عالي از پسش بر مياي دختركم كه هميشه بازرت دارم و مايه افتخارمي عزيز دل ماماني...
24 فروردين 1392

جملات نمكينت تو ٢٢ ماهگيت

ديگه از فهرست كردن كلمات نمكينت گذشت گل بهارم . ديگه دارم جملات زيبا و دلنشينتو ليست ميكنم.... خيلي وقتا كه من پيشت نباشم و دارم كاري انجام ميدم مياي و ميگي: كا موكوني مامان؟!    كمك كن ،كه خودمم نفهميدم از ديد تو چه معني ميده! بعضي وقتا كه با هموبازي ميكنيم  و من قهر ميكنم و ميگم نممييخوام !بعدش با آهمگ قشنگي ميپرسي :چلا مامان؟! كه من فقط ميخوام اونموقع بخوووورمت! يه چيزي رو كه گم ميكني سريع ميپرسي:كووش پس؟؟! اكثر فعلها رو هم كه ازت ميپرسيم جواب منفي همون فعلو ميگي حتي اگه ندوني چيه!مثل :رها مياي اينا رو جمع كني؟ميگي جمع نوموكُنَم يا وقتي مريض ميشي ميگم رها استامينوفن ميخوري ميگي فن نوموخورم رها سرتو شونه كنم؟ سرتو شونه نوموكونم..... كه همي...
24 فروردين 1392

بیست ماهه شدی عزیزکم

عزیز دل مامانی بیست ماهگی رو هم رد کردی و تواین ماه نشون دادی که یه پا خانووم شدی  از مهمترین اتفاقات این ماه خوب غذا خوردنته که به نسبت قبل خیلی بهتر شده و صبحا به بهونه غذا خوردن با گفتن اینکه مامان پاشو صبحونه بخوریم یا به به درست کن از خواب بیدارم میکنی و مثل اینکه خودت فهمیدی این موضوع یکی از چیزاییه که مامان مثل جت از جاش بلند میشه و بغلت میکنه با کمال میل برات صبحونه درست میکنه تا نوش جان کنی . البته گاهی هم تو محاسباتت اشتباه میکنی ! مثل امروز که بعد از نهار مامانی چشماشو بسته بود و میخواست یکم بخوابه و اومدی بالا سرش بوسش کردی و گفتی مامان پاشو صبجونه بخور !! حرف زدنت هم تو این ماه پیشرفت خیلی خوبی داشته و با شیرین زبونیات ...
27 بهمن 1391

ديگه يه پا خانووم شدي

از وقتي از شير گرفتمت خيليي خااانوم شدي عزيزكم هم غذا خوردنت بهتر شده هم خوابت عميق تر بعد از بيست ماه تازه ماماني طعم خوابيدنو دوباره چشيدم. دو شبه كه رو تخت خودت ميخوابي و مستقل جدي نفسكم .... راستي تختتو بابايي باز كرد و نوجوانش كرد چون دو بار از رو تخت قبليت پريدي پايين ديگه ترسيديم و تختتو باز كرديم چون ارتفاعش خيلي كمه و اگه بيدار شدي خودت هم ميتوني بياي پايين، چقدً زود نوجوون !! شدي عزيزكم فكر نمي كردم حالا حالاها به اين تخت احتياجي باشه چون با خودم ميگفتم وقتي كه نوجوون بشي ديگه اين تخت دلمونو ميزنه و عوضش ميكنيم....
23 بهمن 1391