رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

بهانه زندگی من

خبر اومدنت

بالاخره بعد از 2 سال از ازدواجمون  و البته اصرار های اطرافیانمون مخصوصا مادر جون  و آمادگی خودمون ؛ تصمیم گرفتیم ثمره عشقمونو ببینیم .... من و بابایی هردو سرکار میرفتیم و تو یه شرکت با هم کار میکردیم . از اول هم به همین طریق آشنا شدیم و ازدواج کردیم .  تقریبا از وقتی که تو توی دلم بودی وجودتو حس کردم شاید باور نکنی ولی میدونستم هستی منتها به بابایی نگفتم تا 2 هفته بشه و بی بی چک استفاده کنم (حداقل زمان لازم برای تشخیص با بی بی چک). خلاصه یادم میاد وقتی دومین نوار باریک و کمرنگ صورتی پدیدار شد چه حسی داشتم حسی همراه با شادی و ترس . شادی از اینکه تو رو تو وجود خودم پرورش میدم و به دنیات میارم و میشی همه چیزم و شدی ...
1 آذر 1392

بالاخره تو هم اومدی تو بغل مامانی

هفته ای که قرار بود بیای بغلم خیلی سخت بود تازه احساس میکردم کشاله پام درد میکنه خیلی سنگین شده بودم و از طرفی اضطراب اتاق عمل... از 2 روز قبل از بستری شدنم زن دایی شادی و دایی پژمان اومدن پیشم بالاخره روز سه شنبه 24 خرداد به همراه بابایی و دایی پژمان و زن دایی شادی عازم بیمارستان شدیم و پاپا و مادر جون صبح زود اومدن تا منو از زیر قران رد کنن و راهیم کنن علی رغم اصرار های زیادشون واسه همراهی کردنم نذاشتم بیام چون قرار بود اونروز فقط بستری باشم واسه کنترل دیابتم و تو عزیز دلم فردا میومدی تو بغلم ... به بیمارستان رسیدیم و بعد از مراحل پذیرش من تو بخش زنان و زایمان بیمارستان آتیه بستری شدم ولی از شانس بدم اونروز بیمارستان مخصوصا بخش زایمان ...
7 تير 1391

سفر تو دوران بارداری

برای من و بابایی که عشق سفر بودیم و تا تعطیلی گیرمون میومد بار و بندیلمون و جمع میکردیم و میرفتیم سفر دوران بارداری یکم برامون سخت بود چون ریسک سفر تو 3 ماه اول و سوم بارداری بالا میره یادمه اولین روزایی که سه ماهه بارداریم تموم شده بود هوایی شده بودیم بریم سفر . اونم سفر آخر هفته ای واسه همین آماده شدیم و با مادر جون و پاپا جون صبح روز 5 شنیه رفتیم از جاده چالوس انداختیم رفتیم رامسر . با اینکه یک روزه بود خییییییییییلی بهمون خوش گذشت و من هم 2 ساعت یکبار که تو ماشین بودم پا میشدم و قدم میزدم تا نکنه تو اذیت بشی .سفر بعدیمون اوایل ماه 6 و اوایل اسفند ماه 89 میفتاد که بلیط گرفتیم و رفتیم استانبول 3 روز 4 شب اونجا بودیم و هوا یکم سرد بود و برف...
2 تير 1391

آماده شدن برای ورودت

تقریبا تا آخر اسفند ماه بود که دیگه اتاقت حاضر شده بود اول کاغذ دیواری بعد سفارش تخت و کمد و ویترین و بعد بعضی از لباسات که تو سفری که به استانبول داشتیم خیلی لباس و وسایل واست خریدم   تا قبل از بارداریم هیجوقت ذوق نمی کردم از بابت لباسای کوچولو و وسایلشون ولی وقتی تو دلم اومدی عااااشق لباس بچگونه و وسایل بچگونه مخصوصا با طرح کیتی !! بودم یعنی بابایی تو مراکز خرید فقط منو از تو مغازه های لباس بچگونه جمع میکرد  وقتی رفتیم استانبول با اینکه  حدود 1500 دلار پول برده بودیم و خرج تور بازدید و اینجور چیزا خیلی نمی کردیم ولی کم آوردیم خیلی جنسای اونجا گرون بود (چون اکثرا از مرکز خرید جواهیر که لباسای مارک میاورد خرید کردیم دیگه آخر...
20 خرداد 1391

نی نی قندی من

کلا در طول بارداری خیلی در مورد تغذیم حساس بودم طوری که سعی می کردم روزانه همه ویتامینای مورد نیاز  به بدنم و در نتیجه به تو برسه فکر میکنم هفته 35 بارداری بودم که تصمیم گرفتم تهران بیمارستان صارم زایمان کنم یادمه یه بار که خونه دایی پژمان اینا بودیم و هفته های آخر بارداریم بود خارش بدجور گرفتم طوری که انگشتای پام و دستام بعد از خارش قرمز میشد و جوش میزد از اونجایی که بیمارستان صارم نزدیک خونه دایی اینا بود رفتیم تا دکتر اورژانسی معاینم کنه سر همین قضیه شد که از محیط ساکت و تمیز اونجا خوشم اومد و هم اینکه تعریف این بیمارستانو خیلی میشنیدم منم عزممو جزم کردم و به اتفاق بابایی تصمیم گرفتیم واسه زایمان اونجا رو انتخاب کنیم بعد شروع کردم دن...
20 خرداد 1391

سفر حج مادر جون و پاپا جون

آخرای اسفند ماه بود که نوبت حج رفتن مادر جون و پاپا جون شد. 21 اسفند ماه بود که رفتن . منم دوست داشتم آش پشت پا واسشون بپزم از اونجایی که آخرای ماه 6 باردایم بود و تقریبا دیگه داشت رو به سختی میرفت با کمک تجربی گرفتن از عزیز جون مقدار تقریبی خریدامو لیست کردم با  بابایی و عمه سمیرا  خرید کردیم و اومدیم خونه  گاز بزرگ و یه دیگ بزرگ از عزیز جون گرفتیم و آخر هفته از اونجایی که بالکن ما زیاد بزرگ نبود و بارندگی هم اونروزا بود وسایلو بردیم حیاط خلوت دایی احمد اینا که 2 تا طبقه پایینیمون بودن از صبح ساعت 7 شروع کردیم و تا 11-12 ظهر تموم شد با کمک عمه سمیرا و عمه سمیه و زن عمو پرستو . دست همگیشون درد نکنه آش خیییییییییلی خوشمزه ای ...
9 خرداد 1391

تصمیم مهم من

شاید هیچوقت فکرشو نمی کردم که بخوام بخاطر داشتن تو از کارم و خیلی خواسته هام بزنم ولی مادری حسیه که تا تجربش نکنی نمی فهمی  بزرگترین اتفاق زندگی من در حال رخ دادنه و من باید تصمیم بگیرم از الان به تو فکر کنم که بهترین شرایطی که در توانم هست برات فراهم کنم پس تصمیم گرفتم بخاطر خودم و البته تو قید کارمو بزنم در ماه دوم زندگیت. به چند دلیل : اول اینکه کارم خیلی استرس زا بود طوری که کوچکترین اشتباه من نتایج خیلی وحشتناکی برای شرکت به دنبال داشت واسه همین همش باید ذهنم درگیر می بود و آماده بوجود اومدن هر اشتباهی . و اینکه استرس واست حکم سم رو داشت نازنینم درحالی که سیستم عصبی و دستگاههای مهم بدنت در حال تکمیل شدن بودن... دوم بخ...
30 آبان 1389
1