خبر اومدنت
بالاخره بعد از 2 سال از ازدواجمون و البته اصرار های اطرافیانمون مخصوصا مادر جون و آمادگی خودمون ؛ تصمیم گرفتیم ثمره عشقمونو ببینیم ....
من و بابایی هردو سرکار میرفتیم و تو یه شرکت با هم کار میکردیم . از اول هم به همین طریق آشنا شدیم و ازدواج کردیم .
تقریبا از وقتی که تو توی دلم بودی وجودتو حس کردم شاید باور نکنی ولی میدونستم هستی منتها به بابایی نگفتم تا 2 هفته بشه و بی بی چک استفاده کنم (حداقل زمان لازم برای تشخیص با بی بی چک). خلاصه یادم میاد وقتی دومین نوار باریک و کمرنگ صورتی پدیدار شد چه حسی داشتم حسی همراه با شادی و ترس . شادی از اینکه تو رو تو وجود خودم پرورش میدم و به دنیات میارم و میشی همه چیزم و شدی نازنیینم . و حس ترس بخاطر تردید تو لایق بودن عنوان مادری و وظیفه سختی که رو دوشم خواهد بود. اون شب من پیش مادر جون اینا بودم چون بابایی تا دیروقت سر کار تهرانش بود و دیر میومد . وقتی مادر جون دگرگونی چهرمو دید که از خوشحالی سرخ شده بودم و نمی تونستم پنهونش کنم ؛ دلیلشو پرسید و من هم با شک بهش گفتم و گفتم که هنوز مطمئن نیستم!
شب که بابایی اومد بی بی چک رو بهش نشون دادم و اونم از خوشحالی بغلم کرد... خوش اومدی به دنیای ما و به قلب من و بابایی فرشته کوچولوی من...