رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

بهانه زندگی من

روزم مبارک...!!

امروز روز مادره ...  روزی که تا سه سال پیش برام بیشتر معنای زن بودن  رو داشت ..  ولی این واژه کجا و اون واژه کجااااااااااا... این حس کجا و اون حس کجااااا... و این حس رو مدیون وجود تو ام دخترکم ... عزیزکم  ... که با وجود تو فهمیدم  یه مادر چه مقام بزرگ و ارزشمندی داره ... که قدر مادر خودمو بیشتر دونستم ... ممنون که فرشته زیبای من شدی و منو ماااادر کردی ..!! دیشب از طرف بابایی  یه دسته گل که دو تا گل رز بود هدیه گرفتم یکی از طرف تو (رز آبی) ! ویکی هم از طرف بابایی...  دوستتون دارم عشقای زندگیم .... ...
31 فروردين 1393

دو سال و نیمگی ...!!

روزها و ماه ها داره به سرعت میگذره و تو داری بزرگ  و بزرگتر میشی قد میکشی  و با طراوت تر میشی غنچه خوشبو زندگی ما....رهای عزیزم ....نفس مامان و بابا ....!!  سی ماه گذشت ...!!چقدر زود داری بزرگ میشی عسلم ؟؟!! چه خبرته ؟؟ !!ما هنوز از لحظه و گذشته سیر نشدیماااااا.. تورو خدا یکم آهسته تر ... دلم واسه تک تک این لحظه ها و گذشته ها تنگه عزیزکم ...   یه دنیا ممنونتم که سی ماه اجازه دادی عاشقی دوباره رو تجربه کنیم و عاشقانه با وجودت زندگی کنیم ... گل همیشه بهار من ... همیشه بمون و ما رو خوشبخت ترین و عاشق ترین  کن .... دوستت داریم تا همیشه ....   ...
26 آذر 1392

تولدت مبارک بابایی ....

این دومین ساله که تولدتو در خانواده سه نفریمون جشن میگیریم " عشق من ". و هر روز با بزرگ شدن میوه عشقمون ، خوشبختی جمع ما هم بیشتر و ملموستر میشه .... " تولدت مبارک بهترینم " .... با همه وجود من و دخملت دوستت داریم "ریشه استوار خوشبختی".... ...
2 آبان 1392

دو ساله شدی دخترکم نازم .....

انگار همین دیروز بود که اومدی رو زمین فرشته قشنگم ....   چقدر این دو سال زود گذشت و من با همه خاطرات خوبم غرف در تو بودم .... یعنی این منم که انقدر خوشبختم از وجود تو؟ یعنی این تویی  رهای کوچولوی خودمی که دوسال همه زندگیم شدی؟ تک تک لحظه های این دوسال بامن بودی با من و بابایی و  هر لحظه شوق بزرگ شدنت و بالیدنت عشق و انگیزه بیشتری برای زندگیمون میده .... چقدر خوشبختیم با تو .... فرشته کوچولو........ تولد دو سالگیت مبارک بهانه زندگی ... ...
25 خرداد 1392

دومين عيدت مبارك

واسه تعطيلات سال نو ٩٢اومديم شمال تو ويلاي اجاره اي چوكا همراه پا پا و مادر جون . دوباره بابايي با ما نيست و نبودنش بينمون خيلي احساس ميشه بخاطر عروسي پيام مجبور شديم زودتر بيايم و بابايي چند روز ديگه بهمون ملحق بشه. سال تحويل دور هم م بوديم من و بابايي و مادر و پاپا و تو عزيزكم ولي لحظه تحويل سال كه دو و نيم بعداز ظهر بود نتونستي جلوي خوابتو بگيري و اومدي بغلمو خوابت برد .     عکسهای بیشتر  در ادامه مطلب.... ...
4 ارديبهشت 1392

تولدت مبارک بابایی....!

روز تولدت شد علی   عزیزم اولین عشق زندگیم ... همراه همیشگی سختی ها و خوشی هام ...  دومین سالیه که جشن سه نفره میگیریم و یه خانواده واقعی شدیم .... با اینکه میخواستم سورپرایزت کنم و وقتی رها خوابید برات جشن بگیرم دلم نیومد میخواستم وقتی عکس میگیریم اونم باشه اون بهت کادوتو بده و شمعای کیکتو فوت کنه و برات دوتایی نانای کنیم و .... ولی حیف که خیلی خسته بودی  رها جیگری و از اونجایی که بعدازظهر هم نخوابیده بودی زودی خوابیدی و به جشن گرفتنمون نرسید ولی تو تک تک اون لحظه ها همش جاتو خالی میکردیم و با یاد تو جشنمون رونق گرفت ... چند هفته ای میشه که بابایی کاراش زیاده و شبا خیلی زود ساعت 8.30-9.00 شب میرسه خونه منم به خیال او...
11 دی 1391

روز دختر مبارک

امروز روز دختره . دختر نازم روزت مبارک !! عشق مامان و بابا ،بهونه زندگیمون .... روزت مبارک !! به امید دیدن روزهای مملو از موفقیتت ، امید زنده بودنمون ....روزت مبارک !! تو بودی که عشقو به معنای کامل به زندگیمون آوردی ... همیشه باش و پاینده باش .... روزت مبارک!! منی که بعد از اومدنت معنی قداست و نعمت  کلمه "دختر " رو فهمیدم ... فهمیدم و زندگی کردنو  چشیدم ... ای فرشته آسمونی به قلب من خوش اومدنی .... روزت مبارک!! در آستانه سن 1 سال و 3 ماه و 3 روزگی ... روزت مبارک... ...
28 شهريور 1391

عروسی عمه سمانه

بلاخره نوبت عروسی سمانه هم شد  91/06/23 روز عروسی سمانه تعیین شد و من و بابایی یک روز زودتر راهی خونه عمه اعظم شدیم . عزیز جون و عمه ها هم اومده بودن واسه کمک  . تو هم که که اونشب گل سر سبد بودی و همش نانای میکردی با سی دی شادی که گلچین کرده بودم و مخصوصا با آهنگ باباکرم خیلی بامزه میرقصیدی و کلی به کارات میخندیدیم . فرداش یعنی روز عروسی من طرفای ظهر تورو خوابوندم و با عمه سمیرا رفتیم آرایشگاه ولی از قرار معلوم مثل اینکه تا من میرم تو پا میشی و بعد از چند وقت غر غر میکردی و نمی تونستن آرومت کنن چون بابایی هم رفته بود آرایشگاه تا اینکه عزیز میبردت پارک نزدیک خونه تا یکم بازی کنی و آروم شی  بعدش به پیشنهاد من رفتیم آتلیه تا ...
27 شهريور 1391