رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

بهانه زندگی من

و باز هم دلتنگی...

بی وفا ...!! این دومین شبیه که مامانی رو تنها میذاری ....دوباره مصرانه خواستی شب پیش مادر بمونی... اینکه میگن بچه ها بزرگتر میشن و مستقل تر ...  پس در مورد مامانا صدق نمیکنه چرا ؟؟ من کی میتونم مستقل بشم  ؟؟ که دلتنگ هر لحظه با تو بودن نباشم ... که بتونم لحظه ای به تو ... به کارهات... به شیرین زبونیات... به جای خالیت... فکر نکنم . کِی؟؟؟! ...
22 فروردين 1393

اولین شب تنهایی من...

امشب اولین شبیه که پیشم نیستی دخمل نازم ... مادر اینا بعد از دو هفته دوری از شمال برگشتن ... تو همراهشون رفتی خونشون ... شب منو بابایی اومدیم اونجا ولی حاضر نشدی با ما برگردی و در کمال خونسردی فقط گفتی تو اگه میخوای بری برو..!! چه زود بزرگ و مستقل شدی عزیزکم ؟؟... من هنوز سیر نشدم از همیشه با تو بودن ... منو جا گذاشتی رها ........... میدونم که امشب هم به عادت هر شب پامیشم چکت کنم که عرق نکرده باشی یا سردت نباشه .. که با کوچکترین صدات پاشم  برای آب دادن بهت  یا دستشویی بردنت ... عزیزکم ... خیلی دلتنگتم ... ...
21 فروردين 1393

سال نو مبارک عزیز دل مامانی

امسال سومین سالیه که عزیز دل مامان و بابایی و چراغ خونمون شدی عسلی ... با این شیرین زبونیا و کارهای قشنگت زندگی خانواده سه نفری ما هم قشنگ  تر شده... چجوری بدون حضور فرشته ای مثل تو قبلن زندگی میکردیم ؟؟! با چه دلخوشی و لذتی؟؟!! خودمم نمی دونم !! چجوری با اینهمه تکرار و روزمرگی هامون کنار میومدیم ؟! حالا که تو هستی .... می فهمیم چقدر پوچ بود همه چیز ...  آره ..!! فرشته ای بنام رها ... زندگی رو برامون شیرین کرد ... که من بفهمم شب هارو به امید دیدن روی ماه تو میخوابم ... که صبحا بیای بیدارم کنی و بگی مامان جون صبح شده ..پاشو... و خودمو به خواب بزنم که با گلبوسه هات بیدارم کنی ... آخ که هیچ لذتی بالاتر از این نمیتونست ...
1 فروردين 1393

دخترک لجباز من...

چند وقتیه که احساس میکنم لجباز شدی و خیلی مقاومت میکنی که فقط حرف حرف خودت باشه مخصوصا مواقعی که دور و برت شلوغه و تنها نیستیم .... نمی دونم این رفتار از کجا نشات گرفته ولی دوست ندارم ادامه داشته باشه  چون خودم میدونم وقتایی که با همیم چقدر دوست داشتنی و شیرینی ؛ چقدر خوب و خاااانومی ....  پس چرا وقتای دیگه بد اخلاق میشی "جوجه زرد اخمو؟؟!" (شخصیت مورد علاقت تو یکی از کتابات). در خیلی از موارد بی اهمیت میشم به بدرفتاریات ولی وقتایی هم هست که نمیشه بی تفاوت بود مثل لجبازیهات در مورد لباس پوشیدن وقتی هوا سرده و میخوای که لباس گرم نپوشی  یا جاهای خطرناک بری و کارای عجیب غریب کنی .. اونقدر هم کنجکاو و بازیگوشی که میخوااای از هم...
11 آبان 1392

شیرین ترین جمله دنیا..............!!

لحظه هایی قبل از خوابیدنت رو دوست دارم !!.... چون با هم میریم تو تختت و کلی حرف و قصه میگم و قربون صدقت میرم ... تو هم احساساتت گل میکنه و نازم میکنی و حسابی ماچ مالیم میکنی و با لحن شیرینت میگی ..." مامان ...خیلی دوسِت دارم. .." به نظرت من چه حالی میشم اون موقع عزیز دلم؟؟؟؟؟؟ دلم میخواد دنیا وایسه و این کلمات تو قلبم حکاکی بشن ... که تا آخرین لحظه ای که نفس میکشم صدات تو سرم بپیچه ... که بهونه زندگیم ... نفسم ... عشقم ... مثل من دوسم داره...چه لذتی بالاتر از این برای یه مادر می تونه وجود داشته باشه؟؟!!! انگار همه خستگی هام بیرون میره از تنم  ... انگار که " حس " میکنم زنده ام ..... خدایا ........ این حسو ازم نگیر و به همه مادرا ...
4 شهريور 1392

دختركم....

برات مينويسم تا يادم نره اين حال امروزمو ...كه با شيرين زبونيات چه لذتي رو بهم هديه ميكني.  لذت با تو بودن....تورو داشتن....و با تو غرق در شادي شدن. واست مينويسم تا بدوني لحظاتي كه با توام بهترين لحظات زندگيمه...لحظه هايي كه باهم بازي ميكنيم،ميرقصيم...غذا ميخوريم....ميخوابيم.....برات قصه میخونم .....برام قصه ميگي....شعر ميخوني....بيرون ميريم.... بدون كه با لحظه لحظه اينروزا من "عشق"ميكنم .....من زندگي ميكنم .....و براي زنده بودنم تويي بهانهءهميشگيم... ...
4 شهريور 1392

آرامش من ، آرامش توست....

امشب هم مطابق شبهای قبل رفتیم تو تختت که لالا کنی ولی اینبار نه با کتاب خوندن و قصه گفتن .  با دیدن عکسای گوشی مامان که پر از "رخا" بود ...بعد از چند دقیقه زیر و رو کردن گوشی مامان یه کلیپ صوتی پیدا کردی که مامان وقتی هفت هشت ماهت بود برات لالایی میخوند و تو لالا میکردی ... وقتی لالایی رو شنیدی سریع تشخیص دادی و گوشی رو بغل کردی ... بعد از چند دقیقه خوااابت برد ... و من محو این مدل خوابیدنت بودم .. عزیزکم ، نفس مامان،یعنی تو یادت میاد که از نوزادیت برات این لالایی رو میخوندم و آروم میشدی؟؟... وقتی که خوابت سنگین تر شد گوشی رو از دستای کوچولوت بیرون آوردم و یه کلیپ صوتی دیگه رو گوش کردم و دیدم که صدای شیر خوردنت وقتی که با شیر خوردن می...
1 مرداد 1392

بَگَل بابایی...!

امشب نتونستم نیام و ننویسم  چون میترسیدم مثل هزاران مطلبی که میخواستم بنویسم و تو گذر لحظه ها ی با تو بودن غرق میشدم از ذهنم بره... چند شبه موقع خواب بهونه گیر شدی نمی دونم بخاطر چند شب مهمونی که داشتیم و تا دیر وقت باهاشون بازی میکردی یا بخاطر دندون آسیاب جدیدیه که جوونه زده و تورو بیخواب کرده از درد  امشب هم مثل چند شب قبل رفتیم تو تختت با کتاب خوندن و لالایی و بغل کردن شروع کردیم ولی تو باز بهونه میگرفتی تا اینکه رفتی تو تخت مامان و بابایی ولی بابایی که همیشه بخاطر خستگی زود به تخت خواب میره و بیهوش میشه رفتی پیشش لالا کنی و بعد دوباره داستان همیشگی : رخا گشنته.... توموغ خم بزنم .... مامان بپزه ....بعد بخوریم ... که تک تک ...
11 تير 1392