رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

فدای بوسه هات دخترکم ....

وقتایی که با هم بازی میکنیم رو خیلی دوست دارم  بچه میشم و مثل تو بچگی میکنم با همه وجودم لذت میبرم  که منو همبازی خودت قبول میکنی و کلی ذوق میکنیم با هم .... یه وقتایی میشه که من مثلا ازت ناراحت میشم و لب و لوچمو آویزون میکنم که بیای منت کشی ! ای خداااااااااااا .... من عااااشق این لحظه ام !که میای با هر ترفندی هست خودتو بهم برسونی و بوسم کنی اونم بوسه های صدادار و عمیق  که تا من بهت نخندم و جواب بوستو ندم به بوسه کردنات ادامه میدی ... حیف که دلم ضعف میره و این بازی رو زود تموم میکنم و با تموم وجود بغلت میکنم و بوسه بارون میشی و الا کیه که این بوسه های نمکی تورو نوش جون کنه و سیر بشه؟؟؟ با هر بوسه ای که میزنی خستگی هام ...
24 ارديبهشت 1392

عشق سیری ناپذیرم به تو!

امروز صبح رفتی آب بازی تو استخرت مثل اکثر صبحایی که بیرون نمی ریم وقتی اومدی بیرون خسته بودی و خواب آلود نهار رو که با هزار ناز وقربون صدقه بهت دادم و رفتیم رو تختت که برات کتاب بخونم و بخوابی ولی مثل اینکه خیلی خسته بودی و نق میزدی برات داستان میگفتم و بغلت کردم دوتا دستاتو گوله کردی و تو بغلم خوابت برد وقتی خوابیدی نگااات میکردم .... خدایا این عزیز منه؟؟ این موجود پاک و دوست داشتنی از منه؟؟ متعلق به منه؟؟ چقدر من باید خوشبخت باشم که مامان این فرشته باشم ؟؟ مگه من چیکار کردم که لایق این همه خوشبختیم ؟؟ شروع کردم به بوسه بارون کردنت خوابت سنگین بود و من میتونستم یه دلِ سیر بوست کنم .... ولی مگه این دلم سیرمونی داشت؟؟ با هر بوسه حریصتر می...
4 ارديبهشت 1392

به سرعت باد بزرگ بشي؟!

تو عروسي بودم ،عروسي پيام تو شمال كه به اتفاق مادر و پاپا اومده بوديم طبق معمولِ جاهاي شلوغ بد انق و بهونه گير بودي يه لحظه آرزو كردم كه كاش بزرگ شده بودي و من انقدر اذيت نمي شدم به پرستو گفتم كه خوش به حالت كه نيلو بزرگ شده اون هم گفت چشم به هم بزني رها هم بزرگ ميشه!  يه لحظه مردد شدم كه واقعا ميخوام به سرعت چشم به هم زدن بزرگ بشي؟؟! پس اين همه لحظه هاي خوب و دوست داشتني الان چي ميشد؟اين شيرين زبونيات  شكر پراكنيات  ؟اين عشوه اومدنا و بوسيدنات ؟اين همه كارها و حرفاي قشنگ و خواستني كه انجام ميدي و ميزني چي؟ مني كه با تك تك اين لحظات زندگي ميكنم و هر لحظه بيشتر عاشق ميشم چي پس؟؟به انتظار ديدن همين كارهات چشمامو باز ميكنم و اميد...
27 فروردين 1392

احساس كردم ديگه بزرگ شدي

امروز صبح ديدم يكي داره صدا ميكنه  ماماااان....مامااااان....بعد از حدود ده مرتبه صدا كردن من از خواب بيدار شدم!چون قبلش فكر ميكردم دارم خواب ميبينم... كگفتم جاااانم.... و جواب دادي بيداار شو...پاشو صوبونه دُست كن بوخولَم....من هم بعد از يه بوسه بارون درست و حسابي بغلت كردمو رفتيم آشپزخونه....
24 فروردين 1392

شربت بخور خوب بشي!

چندين روز بود كه مريض شده بودي و چند بار هم دكتر بردمت ولي عزيزكم خيلي خانوم بودي و از صدقه سر داستانهايي كه ني ني ها مريض كيشن و تو مطب چيكار بايد كنن خوب همكاري ميكردي طوري كه خود دكترها تعجب ميكردن و منم وقتي ميديدم چقدر خانومي ميخواستم درسته قورتت بدم! خلاصه تو يكي از همون روزا صورت ماماني يه جوش زده بود كه تو هم خيلي دلسوزانه و با مهربوني گفتي مامان  اوف شدي بليم دكتر دارو شربت بده بوخولي خوب بشي....قربون دل كوچيك و پاكت برم كه غصه يه جوش كوچولورو رو ميخوري ....
24 فروردين 1392

یه پله به شکوفا شدن تو و غم دل مامانی...

دختر قشنگم ... عزیزتر از جونم ....نفس مامانی ... بالاخره روزی رو خیلی ازش میترسیدم  رسید ... روز از شیر گرفتنت ....  عزیز دل مامانی  چقدر میترسیدم اذیت بشی و ضربه بخوری  تمام سعیمو کردم که تغذیت بهتر بشه  با ادامه شیر دهی ولی نشد با تایید دکتر اول شیرتو کم کردم و بعد کاملا قطع کردم  روز پنجم بهمن ماه سال 91 مصاذف با 19 ماه و یک هفتگی .... از دلتنگیام برات میگم که تمومی نداره عزیزکم ... کاش منو میدیدی که تو همین لحظه هم دارم اشک میریزم و حسرت آغوش تو که  وقت شیر خوردن چشمای خمار شدت و میبستی و به خواب ناز میرفتی ... کاش ما آدما هم تو بعضی موارد مثل ماهی ها ! حافظه کوتاه مدتمون خیلی اندک بود...
12 بهمن 1391

نوزده ماهگیت مبارک عزیز دل مامانی....

دیگه داری بزرگ میشی دختر ملوس مامان .... حرکات و رفتارهات و حتی حرف زدنات همه نشونه شکوفا شدن و رشد کردنته .... نمی دونم چرا ولی حس میکنم الان خیلی بیشتر از قبلنا دوست دارم  شایدبخاطر اینکه دیگه حرفامو میفهمی و نشون میدی با رفتار و عکس العملات  و حس یه مامان و دختری که بازی کردنشون .حرف زدنشون  و تمامی کاراشون با هم تبادل داره ... به امید دیدن روزهای شکوفایی بیشتر غنچه مامانی....   ...
24 دی 1391

دغدغه تازه من!!

این روزا یه فکر از شیر گرفتنت افتادم ! نه بخاطر خودم ، به خاطر خودت .  وقتی خونه تنها میشیم همش دوست داری شیر بخوری  نمی تونم هیچ جوری حواستو پرت کنم  و با گریه و اون قیافه معصومت ملتماسمانه مه میخوای. چطور میتونم در مقابل اون چشمای پر از خواهش و نازت تاب بیارم ؟؟ واقعا سخته...! دیشب برده بودمت پیش دکترت .از وزن گیریت راضی نبود  اصلا. با پیشنهاد از شیر گرفتنت موافق بود. ولی انگار حالا من سست شدم!! اول از همه اینکه نکنه با اینکارم بهت ظلم میکنم که تا 2 سالگی بهت شیر خودمو ندم! و بعد بخاطر اون حس ناب و آرامش فوق العاده ای که بهم میدی وقتی داری شیره جونمو میمکی و اروم میشی بهت زل میزنم و شکر میکنم از بودنت ....از کنار من...
20 دی 1391

نو موخوام.....

حدیدا علاقه عجیبی به گفتن اقعال منفی پیدا کردی ! مثل  نو موخوام که  فعل نفی همون موخوام معروف خودته! نکن . گریه نکن. نترس .نَلو و ..... بیشنر کلماتو میتونی تکرار کنی و البته فعل نفی شونو.... برام جالبه که انقدر بزرگ شدی که خودت می تونی انتخاب کنی که چی میخوای و چی نمی خوای . چی رو دوست داری یا نداری.... رها ..... غذا میخوای؟؟؟؟؟؟؟ نو موخواااااااااام   که تو این مورد بیشترین مخالفت رو داری و من هم سعی کردم تا اونجا که ممکنه چیزی رو بهت تحمیل نکنم و وقتی چیزی رو نمی خوای و کلمه نه رو میگی منم اصراری نمی کنم مگر داروهات یا چیزی که باااید برات انجام بدم.... خوشحالم که این مرحله از بزرگ شدن و شکوفا شدنت رو دیدم .... رها...
11 دی 1391