به سرعت باد بزرگ بشي؟!
تو عروسي بودم ،عروسي پيام تو شمال كه به اتفاق مادر و پاپا اومده بوديم طبق معمولِ جاهاي شلوغ بد انق و بهونه گير بودي يه لحظه آرزو كردم كه كاش بزرگ شده بودي و من انقدر اذيت نمي شدم به پرستو گفتم كه خوش به حالت كه نيلو بزرگ شده اون هم گفت چشم به هم بزني رها هم بزرگ ميشه! يه لحظه مردد شدم كه واقعا ميخوام به سرعت چشم به هم زدن بزرگ بشي؟؟! پس اين همه لحظه هاي خوب و دوست داشتني الان چي ميشد؟اين شيرين زبونيات شكر پراكنيات ؟اين عشوه اومدنا و بوسيدنات ؟اين همه كارها و حرفاي قشنگ و خواستني كه انجام ميدي و ميزني چي؟ مني كه با تك تك اين لحظات زندگي ميكنم و هر لحظه بيشتر عاشق ميشم چي پس؟؟به انتظار ديدن همين كارهات چشمامو باز ميكنم و اميد به زندگي پيدا ميكنم ،بابايي كه هر شب به عشق ديدن تو و شيرين زبونيات خستگيهاشو پشت در جا ميذاره و مياد خونه چي؟؟ مگه ميشه بي خيالِ اينهمه لحظه هاي قشنگ شد؟؟واقعاً نه..... نمي دونم چمه!ولي واقعا دوست ندارم به اين زوديا بزرگ بشي! دوست ندارم به اين زوديا لغتاي اشتباه ولي نمكي خودتو تصحيح كني! كودكي كن عروسكم كه من عاشق همين لحظه هاي كودكي و نابم نمي دونم فردا كه بزرگ شي چي ميشه؟؟ باز هم دوست داري فقط تو بغل من آروم بگيري؟ دوست داري شبا برات قصه بگم و كتاب بخونم و دستتو بندازي گردنم و بخوابي؟ دوست داري از دستاي من غذا بخوري؟ با من بري بيرون و دستاي كوچولوتو تو دستاي من بذاري؟؟ يا انقدر بزرگ و مستقل ميشي كه اين كارها رو عار ميدوني؟؟!! پس ميخوام تو لحظه زندگي كنم عزيز دل ماماني. دوستت دارم تا جايي كه باور نيست