رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

شیطونی کن تا می تونی...!!!

عزیزکم .نفسم. بهونه زندگیم . رهای عزیزم .... چند روزی میشد که تو تب میسوختی چقدر دلم میخواست دوباره اون چشمای نازتو که پر از لبخنده ببینم دیگه اون چشمای تب دارت خندون بشن خبری از درد و ناراحتی تو وجودت عزیزت نباشه همه دردو غصه هاتو به جون میخرم ولی تو شاد باش تو خندون باش اصلا دیگه برام مهم نیست که چقدر شیطونی میکنی چقدر من خسته میشم و فرصتی برای کارای خودم نمی مونه دیگه برام مهم نیست که همه خونه رو بهم میزنی و من باید هر لحظه دنبالت باشم که جمعشون کنم ببخش اگه شکایت کردم خوشی زیر دلم زده بود می دونم .! آره .خوشی اینکه هر روز تورو پر انرژی شاد و شیطون میدیدم  که این سه روز آرزوی اون لب خندون و شیطونیاتو میکشیدم ... پس تا اونجایی که می...
24 آبان 1391

مامانی و رها

چند روزیه که مادر جون اینا رفتن شمال بابایی هم که خیلی وقته کاراش زیاده و شبا دیر میاد خونه می مونیم من و تو از صبح تا شب که بابایی پیداش شه صبحا که بیشتر با نوازش کردنا و عروسک و کتاب پرتاب شدن رو صورتم بیدار میشم و پیشم میشینی و تا بیدار نشم به کارات ادامه میدی  تا پا میشم و واست صبحونه درست میکنم که اغلب خیلی بدغذایی میکنی سر صبحونه و تنوع غذایی کمی داری .... بعدش هم بازی و بازی و بازی.... قربونت برم که سیر نمی شی از بازی آخه یه وقتی هم برای مامانی بذار که یکم به کارای خونه برسه یا حتی برات غذا درست کنه فقط میخوای بازی کنی اونم با مامانی ... بعضی وقتا میگم کاش منم با مادر حون اینا رفته بودم که هم روحیمون عوض میشد هم یکم با اونا ب...
17 آبان 1391

شانزده ماهه من خوشبخت ترینم ...!!!

چقدر خوشبختم من که تورو دارم .... که هر روز می بوسمت ، می بویمت، نوازشت می کنم ، می پرستمت ... جدیدا یاد گرفتی هر وقت منو دورو بر خودت نبینی زودی صدام میکنی با اون لحن نمکی و شیرینت میگی مامااان..... منم ذوق مرگ میشم و تو بدترین حالت هم باشم جواب میدم جااااانم ، عزیز مامان، عسل مامان ، نفس مامان... تو هم به تقلید از من با لبخند میگی عژیژ مامان..عشل مامان .... وااای خدای من  این چه حالیه ؟!! هر روز به عشق تو از خواب بیدار میشم ، نفس میکشم ، زندگی میکنم و میخوابم .....  این چه لذتیه که با هیچ یک از لذتهای دنیا قابل قیاس نیست ، واقعا نیست ... خدایا منو حتی یک لحظه قارغ از این حس و لذت نذار که حالا که تجربش کردم زندگی بدون این ...
27 مهر 1391

رویایی ترین تصویر

خوابت میاد عزیزکم و خودتو بهم میرسونی و بهونه میگیری .... می ریم رو تخت و تو مشغول شیر خوردن میشی بغلم می کنی و هر چند وقت یکبار صدایی در میاری و منم میگم جاااان ... و مشغول نوازش کردن و لالایی گفتن برات میشم ... اشک تو چشمام جمع میشه ... می بینم که تو پیشمی تو آغوشمی و داری شیره وجود منو میخوری .... نوش جونت عزیزم که تک تک سلولهای وجودمو تقدیم به بودن و بزرگ شدنت میکنم ... لالاییم به آخرش رسیده و تو چشمات سنگین شده ولی همچنان به مکیدن های گاه و بیگاهت ادامه میدی ... تا وقتی خوابت سنگین میشه پیشتم و دارم نگات میکنم ... قشنگترین و رویایی ترین قاب عکس زندگیمو .... چه معصومانه و زیبا خوابیدی نازنینم.... کاش هیچ وقت مجبور نمی شدم اون  آ...
4 شهريور 1391

آرزوهای بر آورده شده

چقدر زود دارم به چیزایی که یه زمانی  بزرگترین آرزوی زندگیم بود میرسم عزیزکم آرزوی نگاه معنادار تو .آرزوی سینه خیز رفتنت .آرزوی نشستنت .راه رفتنت.حرف زدنت. و .... آرزوهای من بی انتهان آرزوهای یک مادر که همه دنیاشو تو وجود پاره تنش می بینه با هر حرکت جدیدش اشک در چشماش  میشینه و  ذوق و اشتیاق تمام وجودشو می گیره و در لحظه ،خوشبخت ترینه... بخاطر رسیدن به آرزوش ...   همونطوریکه مشتاق و آرزومند کارهای جدیدتم دلم واسه روزهای گذشته و تکرار نشدنی تنگ میشه کاش می شد هر زمان که بخوای به عقب برگردی و بفهمی چیزهای که اون موقع بزرگ ترین آرزوهات بود الان بزرگترین نعمت شدن برات .... عزیز دل مامانی دلم میخواد جلوی چشمم ...
4 شهريور 1391

14 ماهگیت مبارک عزیزترینم

امروز 14 ماهه شدی دخمل قشنگم  روز چکاپت بود رفتیم دکتر و بعد از معاینه کردنت از وزنت خیلی راضی بود !! البته بر عکس من که ناراضی بودم ! با ترازوی مطب دکتر 10.100 بودی ولی میدونم با ترازوی بهداشت اگه وزنت کنن حداقل 500 گرم بیشتره وزنت حالا نمی دونم کدومشون درسته ولی خداروشکر که همه چی خوب بود قربونت برم عزیزکم چقدر زود داری بزرگ میشی ..... جلو چشمم داری قد میکشی و خانوم میشی.... چقدر زود داره آرزوهام بر آورده میشن .... خدایا من چقدر با وجود تو خوشبختم.... بمون پیشم تا وقتی که نفس میکشم بهونه زندگی من....
25 مرداد 1391

یه اتفاق خیییییییییییلی تلخ

چند روز پیش که داشتم اتو میکردم اتفاقی که همیشه ازش میترسیدم افتاد چجوری آخه؟؟؟ من که انقدر مواظب بودم و همیشه از نیم متری اتو هم رد میشدی من تنم میلرزید  الان که دارم اینو مینویسم گریم گرفته کاش من کاش تمام بدن من میسوخت و پای ظریفت آسیب نمی دید  عزیزکم فدای اون صبوریت بشم که انقدر تحملت بالاست ... در کمال ناباوری میز اتو افتاد و تو که در فاصله 1 متری داشتی رد میشدی از اونجا .... اتو از اون فاصله افتاد روی پات .... فدات بشم مامانی هر روز که میخوام زخمتو پانسمان کنم وقتی میبینم خون میزنه بیرون که هنوز ترمیم نشده که چقدر عمیق سوخته به خودم لعنت میفرستم نمی دونم اشتباهم چی بود ولی به خودم لعنت می فرستم  آخه چرا منی که زی...
24 مرداد 1391

وابستگی هرچه بیشتر من به تو

 چقدر حس میکنم بهت وابسته ام  هر لحظه ای که نمی بینمت انگار یه چیزی گم کردم حتی وقتی میخوابی دلم هزار بار برات تنگ میشه و هزار بار قربون صدقت میرم وقتی بعضی وقتا با مادر جون میری خونشون فکر میکنم یکم استراحت میکنم ولی صد بار تو ثانیه به تو فکر میکنم و دلم برات پر میکشه حتی با همه شیطنتت که نمی ذاری قدم از قدم بر دارم ولی دوست دارم همیییییییییییشه کنارم باشی و همه اذیتها و بهانه گیریاتو خرابکاریاتو همه و همه رو به جون میخرم ولی لحظه ای ازم دور نشی ... تو تمام لحظه ها و ثانیه هام توئی عزیزترینم... نمی تونم لحظه ای ،رویا و خواسته ای رو بدون تو تصور کنم ... تک تک ذرات بدنم تو رو صدا میزنن و تو رو میخوان رها کوچولوی من...  ...
17 مرداد 1391