رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

بَگَل بابایی...!

1392/4/11 0:48
نویسنده : مامانی
216 بازدید
اشتراک گذاری

امشب نتونستم نیام و ننویسم  چون میترسیدم مثل هزاران مطلبی که میخواستم بنویسم و تو گذر لحظه ها ی با تو بودن غرق میشدم از ذهنم بره...

چند شبه موقع خواب بهونه گیر شدی نمی دونم بخاطر چند شب مهمونی که داشتیم و تا دیر وقت باهاشون بازی میکردی یا بخاطر دندون آسیاب جدیدیه که جوونه زده و تورو بیخواب کرده از درد 

امشب هم مثل چند شب قبل رفتیم تو تختت با کتاب خوندن و لالایی و بغل کردن شروع کردیم ولی تو باز بهونه میگرفتی تا اینکه رفتی تو تخت مامان و بابایی ولی بابایی که همیشه بخاطر خستگی زود به تخت خواب میره و بیهوش میشه رفتی پیشش لالا کنی و بعد دوباره داستان همیشگی :

رخا گشنته.... توموغ خم بزنم .... مامان بپزه ....بعد بخوریم ... که تک تک این جملات همراه با حرکات دست و احساس کامل بیان میشه  منم طبق معمول نمیتونم مقاومت کنم با فرض ایننکه حتی یک درصد هم احتمال گرسنه بودنت باشه پا میشم و مشغول توموغ درست کردن میشم 

ولی امشب از اونجایی که قبل از خواب بهت ماکارونی داده بودم میدونستم که دیگه این بهونست برای اینکه منو از تخت پایین بکشی و شیطونی کنی . بعد از چند بار تکرار این موضوع حواستو پرت کردم یهو دلت هوای بابایی رو کرد که داشت خر خر میکرد و میخواستی که بغلش کنی و بخوابی ... رفتی بغلشو دستتو انداختی تو گردنش ولی طفلی بابایی چیزی نمی فهمید و پشتشو کرد بهت . تو یهو بغض کردی که انگار بابایی نمیخواد بغلت کنه و گفتی بابایی بغلش کن ....

قربون اون بغضت بشم من ... اگه میدونستی که اگه بابایی بیدار بود درسته قورتت میداد و بوسه بارونت میکرد ... اگه میدونستی که قلبش بخاطر تو میتپه و چقدر دوست داره اینجوری بغض نمیکردی فدات شم ..

با تکونایی که به بابایی دادم برگشت ولی همجنان خواب بود ... رفتی بغلش و به سرعت چشمای قشنگت بسته شدن ... 

آخ که چقدر دلم میخواست تا ابد یه این صحنه نگاه میکردم ... دو موجودی که تو دنیا عزیزترینم هستن ..

که بخاطر اونا نفس میکشم و زنده ام .... عزیزای من ... دوستون دارم تا ابد ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)