رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

بالاخره تو هم اومدی تو بغل مامانی

1391/4/7 8:28
نویسنده : مامانی
546 بازدید
اشتراک گذاری

هفته ای که قرار بود بیای بغلم خیلی سخت بود تازه احساس میکردم کشاله پام درد میکنه خیلی سنگین شده بودم و از طرفی اضطراب اتاق عمل...

از 2 روز قبل از بستری شدنم زن دایی شادی و دایی پژمان اومدن پیشم بالاخره روز سه شنبه 24 خرداد به همراه بابایی و دایی پژمان و زن دایی شادی عازم بیمارستان شدیم و پاپا و مادر جون صبح زود اومدن تا منو از زیر قران رد کنن و راهیم کنن علی رغم اصرار های زیادشون واسه همراهی کردنم نذاشتم بیام چون قرار بود اونروز فقط بستری باشم واسه کنترل دیابتم و تو عزیز دلم فردا میومدی تو بغلم ...

به بیمارستان رسیدیم و بعد از مراحل پذیرش من تو بخش زنان و زایمان بیمارستان آتیه بستری شدم ولی از شانس بدم اونروز بیمارستان مخصوصا بخش زایمان خییییییییییلی شلوغ بود چون میلاد  حضرت علی بود و خیلی از سزارینیا به خواسته خودشون اونروز رو واسه زایمان انتخاب کرده بودن بابایی نتونست اونروز اتاق خصوصی گیر بیاره با اینکه خیلی  از همکارا و دوستان بابایی سفارش کرده بودن!

رفتم به بخش زایمان و وسایلمو تحویل گرفتم و آزمایش خون و دیابت و خلاصه مقدماتم واسه بستری شدن و چون اون بخش همراه قبول نمی کرد بابایی و زن دایی شادی بیرون در موندن و هر از چند گاهی از پشت در همدیگرو میدیدیم و با هم حرف می زدیم قرار بود فردا صبح ساعت 7 عمل داشته باشم اونروز مادر و پاپا و دایی ها هم هر کدوم اومدن و بهم سر زدن البته از لای در !

اونروز تا صبح کلی مامان دیدم که واسه زایمان اومده بودن و از همه بدتر دردهایی بود که می کشیدن و دلهره و اضطراب من هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد بالاخره ساعت 6 شد و من بعد از خوابیدن حدود 3-4 ساعت در شب بیدار شدم که هم ضربان قلبت و هم آزمایشای روتین قند و فشار این چیزا انجام بشه 

هر لحظه بیشتر بغض میکردم اومدم پشت در و دنبال بابایی میگشتم دیدم تنها نیست دوست داشتم تنهایی باهاش حرف میزدم و میگفتم چقدر میترسم می بوسیدمش و خداحافظی میکردم از مامانم هم خبری نبود تا یکم بغلش میکردم وآرومم میکرد ... خانمی که مسول فیلم گرفتن حین عمل بود اومد و باهام حرف زد و از احساسم می پرسید خدایا نزدیکه دیگه 9 ماه انتظار داره تموم میشه عزیز دلم تو  توی دلم بودی و من خیالم راحت که مواظبتم و تو حالت خوبه و پیشمی ... حالا میخوان بعد از 37 هفته علی رغم میل باطنیم تو رو بیارن تو این دنیا ... آیا می تونم لیاقت تربیت تو رو داشته باشم ؟ می تونم ازت به خوبی مواظبت کنم ؟ می تونم بهت آینده روشنی نوید بدم؟ تو که به میل خودت دنیا نیومدی  می تونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ خدایا کمکم کن...

نوبت من شد منو با برانکارد در حالا بغض و شبیه به گریه از راهرو همون بخش بردن اتاق عمل .. واااااای سردم بود خییییییییلی روتخت خوابیدم و چند نفر دور رو برم بودم هنوز از دکترم خبری نبود و ندیدمش ... فیلمبردار و متخصص بیهوشی و چند نفر که سرم بهم وصل کردن منو با بتادین شستن و میومدن و میرفتن بالاخره دکترمو دیدم و حال و احوال کرد دوست داشتم بی حسی موضعی بشم تا اومدنتو ببینم یعنی تا اون موقع تصمیمم این بود ولی دکتر بیهوشی که اومد گفت ما معمولا واسه مادرایی که دیابت دارن روش بیهوشی کامل رو استفاده می کنیم منم دودل شدم و قبول کردم قلبم به شدت میزد و نفس نفس میزدم تو هم انگار فهمیدی که میخوای از جای گرم و نرمت بکشنت بیرون به شدت تکون میخوردی و لگد میزدی وااااااااای چه لحظه ای بود و از هم بدتر داشتم یخخخخخ می کردم .... بالاخره با سه شماره بیهوش شدم و وقتی بهوش اومدم با درد زیاد بود و با آه و ناله  در حالت گیجی شدید در حالی که چشمام تار بودن دیدم چند تا زائو دیگه روی برانکارد کنارم خوابیدن و تازه دارن بهوش میان اولین سوالی که پرسیدم از پرستار بود که داشت بهم سرم وصل می کرد بود و اینکه حال دخترم  خوبه؟ و اون جواب مثبت داد و من دوباره به آه و ناله افتادم از شدت درد و گریه می کردم ...

از راهرو رد شدم و کسانی که اونجا بودم بهم تبریک می گفتن و با خنده منو راهی میکردن تا به اتاق بخش زنان رسیدم بابایی تونست یه اتاق خصوصی برام بگیره  و دیدم مادر و پاپا و زن دایی شادی و دایی پژمان و بابایی منتظرم هستن و میخندن و بهم خوشامد میگفتن ...

داروهای بیهوشی اونقدر روم اثر داشتن که بیشتر فکر می کنم بیهوش بودم زمان اولین شیر دادنت که شد اومدن و نشونت دادن ولی من نمی تونستم خوب چهرتو ببینم چون سرمو نمی تونستم بلند کنم  قربونت برم عزیز دلم خوش اومدی به دنیای ما قدمت مبارک بهونه تازه زندگی مامان و بابایی ....

و فرشته کو چولوی ما در ساعت 8 صبح روز چهارشنبه 25 خرداد 90 با وزن 3320 و قد 52 در بیمارستان آتیه  پا به دنیای خاکی ما گذاشت و مقارن با روز پدر بزرگترین و ارزشمند ترین هدیه برای بابایی شد...

یک ربع بعد از تولدت :

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)