رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

شربت بخور خوب بشي!

چندين روز بود كه مريض شده بودي و چند بار هم دكتر بردمت ولي عزيزكم خيلي خانوم بودي و از صدقه سر داستانهايي كه ني ني ها مريض كيشن و تو مطب چيكار بايد كنن خوب همكاري ميكردي طوري كه خود دكترها تعجب ميكردن و منم وقتي ميديدم چقدر خانومي ميخواستم درسته قورتت بدم! خلاصه تو يكي از همون روزا صورت ماماني يه جوش زده بود كه تو هم خيلي دلسوزانه و با مهربوني گفتي مامان  اوف شدي بليم دكتر دارو شربت بده بوخولي خوب بشي....قربون دل كوچيك و پاكت برم كه غصه يه جوش كوچولورو رو ميخوري ....
24 فروردين 1392

جملات نمكينت تو ٢٢ ماهگيت

ديگه از فهرست كردن كلمات نمكينت گذشت گل بهارم . ديگه دارم جملات زيبا و دلنشينتو ليست ميكنم.... خيلي وقتا كه من پيشت نباشم و دارم كاري انجام ميدم مياي و ميگي: كا موكوني مامان؟!    كمك كن ،كه خودمم نفهميدم از ديد تو چه معني ميده! بعضي وقتا كه با هموبازي ميكنيم  و من قهر ميكنم و ميگم نممييخوام !بعدش با آهمگ قشنگي ميپرسي :چلا مامان؟! كه من فقط ميخوام اونموقع بخوووورمت! يه چيزي رو كه گم ميكني سريع ميپرسي:كووش پس؟؟! اكثر فعلها رو هم كه ازت ميپرسيم جواب منفي همون فعلو ميگي حتي اگه ندوني چيه!مثل :رها مياي اينا رو جمع كني؟ميگي جمع نوموكُنَم يا وقتي مريض ميشي ميگم رها استامينوفن ميخوري ميگي فن نوموخورم رها سرتو شونه كنم؟ سرتو شونه نوموكونم..... كه همي...
24 فروردين 1392

کلمات قصار والبته شیرین تو در بیست ماهگی

دوست داشتم جدای از کلمات عادی و درستی که میگی وقتی بزرگ بشی بدونی که با زبون شیرینت چه کلماتی رو اشتباه تلفظ میکنی و چقدر بامزه و نمکی هستن این کلمات وقتی که از زبون تو ادا بشن ..نمی خوام حالا حالاها اصلاحشون کنی ها ....! یادت باشه. اَبس:اسب ایکیلات:شکلات توموغ:تخم مرغ نگاشی:نقاشی یگانه:اِگانه کَبش:کفش زَفت:رفت گوباگه:قورباغه زبول:زنبور پبانه:پروانه زافه:زرافه اَگوش:خرگوش گاشگ:قاشق  داخو:چاقو دَخ:بچرخون  داها:طاها    
29 بهمن 1391

بیست ماهه شدی عزیزکم

عزیز دل مامانی بیست ماهگی رو هم رد کردی و تواین ماه نشون دادی که یه پا خانووم شدی  از مهمترین اتفاقات این ماه خوب غذا خوردنته که به نسبت قبل خیلی بهتر شده و صبحا به بهونه غذا خوردن با گفتن اینکه مامان پاشو صبحونه بخوریم یا به به درست کن از خواب بیدارم میکنی و مثل اینکه خودت فهمیدی این موضوع یکی از چیزاییه که مامان مثل جت از جاش بلند میشه و بغلت میکنه با کمال میل برات صبحونه درست میکنه تا نوش جان کنی . البته گاهی هم تو محاسباتت اشتباه میکنی ! مثل امروز که بعد از نهار مامانی چشماشو بسته بود و میخواست یکم بخوابه و اومدی بالا سرش بوسش کردی و گفتی مامان پاشو صبجونه بخور !! حرف زدنت هم تو این ماه پیشرفت خیلی خوبی داشته و با شیرین زبونیات ...
27 بهمن 1391

ديگه يه پا خانووم شدي

از وقتي از شير گرفتمت خيليي خااانوم شدي عزيزكم هم غذا خوردنت بهتر شده هم خوابت عميق تر بعد از بيست ماه تازه ماماني طعم خوابيدنو دوباره چشيدم. دو شبه كه رو تخت خودت ميخوابي و مستقل جدي نفسكم .... راستي تختتو بابايي باز كرد و نوجوانش كرد چون دو بار از رو تخت قبليت پريدي پايين ديگه ترسيديم و تختتو باز كرديم چون ارتفاعش خيلي كمه و اگه بيدار شدي خودت هم ميتوني بياي پايين، چقدً زود نوجوون !! شدي عزيزكم فكر نمي كردم حالا حالاها به اين تخت احتياجي باشه چون با خودم ميگفتم وقتي كه نوجوون بشي ديگه اين تخت دلمونو ميزنه و عوضش ميكنيم....
23 بهمن 1391

یه پله به شکوفا شدن تو و غم دل مامانی...

دختر قشنگم ... عزیزتر از جونم ....نفس مامانی ... بالاخره روزی رو خیلی ازش میترسیدم  رسید ... روز از شیر گرفتنت ....  عزیز دل مامانی  چقدر میترسیدم اذیت بشی و ضربه بخوری  تمام سعیمو کردم که تغذیت بهتر بشه  با ادامه شیر دهی ولی نشد با تایید دکتر اول شیرتو کم کردم و بعد کاملا قطع کردم  روز پنجم بهمن ماه سال 91 مصاذف با 19 ماه و یک هفتگی .... از دلتنگیام برات میگم که تمومی نداره عزیزکم ... کاش منو میدیدی که تو همین لحظه هم دارم اشک میریزم و حسرت آغوش تو که  وقت شیر خوردن چشمای خمار شدت و میبستی و به خواب ناز میرفتی ... کاش ما آدما هم تو بعضی موارد مثل ماهی ها ! حافظه کوتاه مدتمون خیلی اندک بود...
12 بهمن 1391

نوزده ماهگیت مبارک عزیز دل مامانی....

دیگه داری بزرگ میشی دختر ملوس مامان .... حرکات و رفتارهات و حتی حرف زدنات همه نشونه شکوفا شدن و رشد کردنته .... نمی دونم چرا ولی حس میکنم الان خیلی بیشتر از قبلنا دوست دارم  شایدبخاطر اینکه دیگه حرفامو میفهمی و نشون میدی با رفتار و عکس العملات  و حس یه مامان و دختری که بازی کردنشون .حرف زدنشون  و تمامی کاراشون با هم تبادل داره ... به امید دیدن روزهای شکوفایی بیشتر غنچه مامانی....   ...
24 دی 1391

ونگوگ کوچولوی من...!!

امروز صبح رفتیم آب بازی و رنگ بازی ... فکر میکنم 8 ماهت بود که برات رنگ انگشتی گرفتم که وقتی بردمت حموم اونجا رنگ بازی کنی و نقاشی بکشی ولی اصلا استقبال نکردی و خوشت نیومد!! منم گذاشتمش وقتی که بزرگتر شدی ... بالاخره امروز تصمیم گرفتم دوباره امتحانش کنم از اونجایی که به خراب کاری و نقاشی رو دیوار علاقه شدیدی داری! گفتم حتما خوشت میاد .... که حدسم درست بود و کلی ذوق کردی .... هم من و هم خودتو هم رنگ میکردی .... عکسای بیشتر در ادامه مطلب.... اینم از تابلوی قشنگت..... ...
24 دی 1391

دغدغه تازه من!!

این روزا یه فکر از شیر گرفتنت افتادم ! نه بخاطر خودم ، به خاطر خودت .  وقتی خونه تنها میشیم همش دوست داری شیر بخوری  نمی تونم هیچ جوری حواستو پرت کنم  و با گریه و اون قیافه معصومت ملتماسمانه مه میخوای. چطور میتونم در مقابل اون چشمای پر از خواهش و نازت تاب بیارم ؟؟ واقعا سخته...! دیشب برده بودمت پیش دکترت .از وزن گیریت راضی نبود  اصلا. با پیشنهاد از شیر گرفتنت موافق بود. ولی انگار حالا من سست شدم!! اول از همه اینکه نکنه با اینکارم بهت ظلم میکنم که تا 2 سالگی بهت شیر خودمو ندم! و بعد بخاطر اون حس ناب و آرامش فوق العاده ای که بهم میدی وقتی داری شیره جونمو میمکی و اروم میشی بهت زل میزنم و شکر میکنم از بودنت ....از کنار من...
20 دی 1391

طلسمی واکسن هجده ماهگی !!!

این واکسن زدن از همون اول هم برام استرس زا و ترسناک بود و بجز واکسن دو ماهگیت بقیش همراه با حداقل دو روز تب  و بی حالی بود  سری اولی که میخواستم واکسن هجده ماهگیتو بزنیم یه کوچولو سرما خورده بودی و به پیشنهاد دکتر قرار شد وقتی خوب شدی و چند روز از مصرف داروهات میگذره بزنیم  چون مثل اینکه این سخت ترین واکسنه ... چهارشنبه این هفته یعنی پس فردا  دیگه میبرمت واسه واکسن . امیدوارم مثل خیلی از نی نی ها که این واکسنو خیلی راحت و خوب پشت سر گذاشتن ، شامل حال تو هم بشه و باکمترین ناراحتی و درد این واکسن هم بگذره تا ....6 سالگیت ..... از همه بدتر این ترس و استرسیه که باهامه این 3 هفته و فکر کنم من بیشتر از تو اذیت میشم .... کاش...
18 دی 1391