رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

واکسن هجده ماهگی...

آآآآآآآآخیی ...!! یه نفس راحت کشیدیم و این واکسن هم تموم شد و رفت پی کارش ! خوشبختانه راحت ترین واکسنی بود که تاحالا زده بودی و خیلی کم تب داشتی و اذیت شدی  حیف اینهمه غصه ای که من بخاطر این واکسن زدنت خوردم !!   چند روزی میشد که درگیر تغییر دکوراسیون خونه و رنگ و کاغذ دیواری و تعویض مبلمان و ... بودیم و خونه مادر جون اینا میموندیم و موقع واکسن زدنت درگیر تمیز کردن خونه بودیم و تو پیش مادر اینا بودی و من و بابایی تو خونه مشغول جمع و جور کردن خونه و تمیز کاری ولی همش فکرم پیش تو بود که نکنه یوقت تب کنی یا اذیت بشی  و مادر متوجه نشه واسه همین هر 2 ساعت چکت میکردم ولی مثل اینکه اصلا سختیشو حس نکردی ... آفرین دختر خوب و شجا...
18 دی 1391

نو موخوام.....

حدیدا علاقه عجیبی به گفتن اقعال منفی پیدا کردی ! مثل  نو موخوام که  فعل نفی همون موخوام معروف خودته! نکن . گریه نکن. نترس .نَلو و ..... بیشنر کلماتو میتونی تکرار کنی و البته فعل نفی شونو.... برام جالبه که انقدر بزرگ شدی که خودت می تونی انتخاب کنی که چی میخوای و چی نمی خوای . چی رو دوست داری یا نداری.... رها ..... غذا میخوای؟؟؟؟؟؟؟ نو موخواااااااااام   که تو این مورد بیشترین مخالفت رو داری و من هم سعی کردم تا اونجا که ممکنه چیزی رو بهت تحمیل نکنم و وقتی چیزی رو نمی خوای و کلمه نه رو میگی منم اصراری نمی کنم مگر داروهات یا چیزی که باااید برات انجام بدم.... خوشحالم که این مرحله از بزرگ شدن و شکوفا شدنت رو دیدم .... رها...
11 دی 1391

تولدت مبارک بابایی....!

روز تولدت شد علی   عزیزم اولین عشق زندگیم ... همراه همیشگی سختی ها و خوشی هام ...  دومین سالیه که جشن سه نفره میگیریم و یه خانواده واقعی شدیم .... با اینکه میخواستم سورپرایزت کنم و وقتی رها خوابید برات جشن بگیرم دلم نیومد میخواستم وقتی عکس میگیریم اونم باشه اون بهت کادوتو بده و شمعای کیکتو فوت کنه و برات دوتایی نانای کنیم و .... ولی حیف که خیلی خسته بودی  رها جیگری و از اونجایی که بعدازظهر هم نخوابیده بودی زودی خوابیدی و به جشن گرفتنمون نرسید ولی تو تک تک اون لحظه ها همش جاتو خالی میکردیم و با یاد تو جشنمون رونق گرفت ... چند هفته ای میشه که بابایی کاراش زیاده و شبا خیلی زود ساعت 8.30-9.00 شب میرسه خونه منم به خیال او...
11 دی 1391

هجده ماهگی رها جون

بالاخره روزی رو که خیلی وقته انتظارشو میکشیدم رسیدم !... 18 ماهگی .... نه یکسال و نیمگی ....! چقدر دلم میخواست تو رو تو این سن ببینم ... نمی  دونم چرا ولی همیشه فکر میکردم به این سن که برسی بزرگ میشی ! میشی یکسال و نیمه ... دیگه کنار سنت  کلمه سال میاد و از دست ماهها راحت میشیم ..... دخترکم ...عزیزکم .... یکسال و نیمگیت مبارک ..... به امید دیدن روزهای قشنگ بزرگ شدن و بالندگیت .....   ...
29 آذر 1391

هاپو نانای کن!!

یکی از اسباب بازی های مورد علاقه ای که داری .هاپوییه که زندایی شادی تو جشن یکسالگی به مناسبت اولین بار صدا زدن اسمش برات خریده بود . اوایل خیلی دوسش نداشتی و باهاش بازی نمی کردی چون دکمه ای رو قلادش داشت که اگه فشارش میدادی شروع به آهنگ زدن و نانای کردن و حرکت میکرد و تو  این کارای هاپو 15-16 ماهگی برات خیلی جذاب شده بود و همش بغلش میکردی و ازمون میخواستی که دکمشو فشار بدیم و اون نانای کنه و تو هم با اون پا میکوبیدی و نانای میکردی .... ولی چند وقتیه که دیگه هاپوت نانای نمی کنه و نمی دونیم چشه . باتریشو عوض کردیم ولی همچنان. خرابه .بابایی و دایی پژمان هم دل و رودشو ریختن بیرون ولی نتونستن درستش کنن حالا دست پاپاست ببینیم اون چه میکنه ....
11 آذر 1391

بالاخره مستقل شدم!!

گفته بودم که عشق آیپدی و به هوای گربه ای که تقلید صدا میکنه و دست میزنی به دمش و میگه no,no,no. اسم آیپد هم no,no صدا میکنی  مثلا دلم خوش بود کادوی تولدمه که بابایی بهم داده بود ولی عزیزم صاحب اول و آخرش خودت شدی و با چنان دقت و مهارتی باهاش کار میکنی که هرکی ندونه فکر میکنی یکی از سازندگان این دستگاه تو شرکت اپلی . خلاصه من که با حصرت نگاش میکردم چون به احدی اجازه دست زدن بهش رو نمی دی . حالا بابایی دلش برام سوخته و در آستانه داغون شدن گوشیم یه گوشی گلکسی 2 برام خریده و تاحالا بازی ها و کاراشو برات رو نکردم و قایم کردم از دیدت  و الا اینم صاحب میشدی . حالا دیگه یکم مستقل شدم و وقتایی که تو با آیپد سرگرمی منم میرم سروقت گوشیم ... ...
11 آذر 1391

واااای ؟؟؟؟؟؟

چند تا از حیووونای  اهلی و مزرعه رو برات خریده بودم یه بار دیدم پای اردکتو شکوندی تو اتاق خودتم بودی  گفتم واااای رها ... پای اردکتو کی شکوند؟؟ موشی و موشا (اسم 2 تا میکی موسی که به در ویترین اتاقت آویزونه ) بالا سرت بودن . گفتم آی موشی بد ... چرا پای اردک رهارو شکوندی چرا دست زدی  و دعواش کردم ... آقا این قصه ادامه پیدا کرد و پای خروس و غاز  رو هم شکوندی و به تقلید از من هی این دو تا موش بینوار و بازخواست و دعوا میکنی .... و جالب اینکه پاهای شکستشونو میگیری دستتو بوسشون هم میکنی !! فدای دل نازکت بشه مامانی ... عشل مامان
11 آذر 1391

در واژه های جدیدت در آستانه هفده ماهگی

خیلی از کلماتو سعی میکنی ادا کنی و با همه تلاشت ما نمی تونیم بفهمیم !! ولی کلماتی که قابل فهمن از این قبیلن: اِشین:بشین .لالا.بخواب.مو خوام :میخوام.اسامی حیوانات و صداشون .گذا:غذا.کنترل. باب اسنچی:بات اسفنجی . خوکار.نگاشی:نقاشی.دست .پا. ابلو.مو.دِش:چشم.گوش.لب.دندون.دماخ.مَه. از اسامی :مادل.پاپا.آگا.عزیز.عمیی:که فقط عمه سمیرا رو عمه قبول داری!.عمو.دِیی.نیلو.متین.طاها.شادی دیگه داری سعی میکنی جمله بگی مثل وقتی که به هاپوت میگی :لالا کن همچنان عشق آیپد و لب تاب و موبایل و تلفن و کلا وسایل الکترونیکی هستی و البته خسارت هم تا تونستی وارد کردی بهشون هرچند که چندتا ترفند آیپد هم از تو یاد گرفتیم ! به امید روزی که بتونی مثل بلبل از کارای ر...
24 آبان 1391

شیطونی کن تا می تونی...!!!

عزیزکم .نفسم. بهونه زندگیم . رهای عزیزم .... چند روزی میشد که تو تب میسوختی چقدر دلم میخواست دوباره اون چشمای نازتو که پر از لبخنده ببینم دیگه اون چشمای تب دارت خندون بشن خبری از درد و ناراحتی تو وجودت عزیزت نباشه همه دردو غصه هاتو به جون میخرم ولی تو شاد باش تو خندون باش اصلا دیگه برام مهم نیست که چقدر شیطونی میکنی چقدر من خسته میشم و فرصتی برای کارای خودم نمی مونه دیگه برام مهم نیست که همه خونه رو بهم میزنی و من باید هر لحظه دنبالت باشم که جمعشون کنم ببخش اگه شکایت کردم خوشی زیر دلم زده بود می دونم .! آره .خوشی اینکه هر روز تورو پر انرژی شاد و شیطون میدیدم  که این سه روز آرزوی اون لب خندون و شیطونیاتو میکشیدم ... پس تا اونجایی که می...
24 آبان 1391

مامانی و رها

چند روزیه که مادر جون اینا رفتن شمال بابایی هم که خیلی وقته کاراش زیاده و شبا دیر میاد خونه می مونیم من و تو از صبح تا شب که بابایی پیداش شه صبحا که بیشتر با نوازش کردنا و عروسک و کتاب پرتاب شدن رو صورتم بیدار میشم و پیشم میشینی و تا بیدار نشم به کارات ادامه میدی  تا پا میشم و واست صبحونه درست میکنم که اغلب خیلی بدغذایی میکنی سر صبحونه و تنوع غذایی کمی داری .... بعدش هم بازی و بازی و بازی.... قربونت برم که سیر نمی شی از بازی آخه یه وقتی هم برای مامانی بذار که یکم به کارای خونه برسه یا حتی برات غذا درست کنه فقط میخوای بازی کنی اونم با مامانی ... بعضی وقتا میگم کاش منم با مادر حون اینا رفته بودم که هم روحیمون عوض میشد هم یکم با اونا ب...
17 آبان 1391