"تنبلی بسه دیگه ...!"
ساعت 12 شب بود و دابی پژمان و شادی خونمون مهمون بودن از اونجایی که فردا قرار بود با بابایی صبح زود بیدار شن باید میخوابیدیم ولی تو مثل اینکه تازه شنگول شده بودی آوردمت رو تخت خودمون و کلی شعر و داستان برات تعریف کردم ولی انگار نه انگار تازه با صدای بلند می خندیدی و من میترسیدم بقیه رو بیدار کنی هی قربون صدقت میرفتم عزیزم نفسم بگیر بخواب دیگه ببین ماه در اومده ستاره در اومده خورشید رفته لالا نیلو لالایه بابایی لالا کرده .... خلاصه هرکسی رو که میشناختی اسماشونو قطار میکردم که لالا کردن و تو هم بخواب ولی نه تو گوشِت به این حرفا بدهکار نبود و هی میخواستی از تخت بیای پایین آخر سر خودمو زدم به خواب و گفتم ببین مامان دیگ...