رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

رها و اِگانه...

چند روز پیش عمه سمیه(همون عمه توپولی!) با هَستان و اِگانه اومده بودن خونمون ... کلی ذوق کرده بودی و جدای از بعضی وقتا دعواهاتون ، بیشتر با هم بازی میکردین  طوری که تا دیر وقت بیدار بودین ... دیگه واقعا خوابت میومد با یگانه رو تختت دراز کشیدی و آماده خواب شدی .. مامان براتون یه کتاب خوند و تو همون اولش خوابت برد  ... تا صبح پیش یگانه خوابیدی  نمی دونم چرا فکر نمی کردم بذاری یگانه رو تختت بخوابه شاید بخاطر حس مالکیت قوی بود که جدیدا پیدا کرده بودی ... ولی وقتی به بازیهاتون دقت میکردم اگه واقعا همبازی خوبی داشته باشی و باهات بازی کنه خیلی راحت اسباب بازیهاتو بهش میدی و خیلی هم سخاوتمندی! کلا فهمیدم که برعکس تصور من تو خیلی هم اجت...
12 آذر 1392

خبر اومدنت

بالاخره بعد از 2 سال از ازدواجمون  و البته اصرار های اطرافیانمون مخصوصا مادر جون  و آمادگی خودمون ؛ تصمیم گرفتیم ثمره عشقمونو ببینیم .... من و بابایی هردو سرکار میرفتیم و تو یه شرکت با هم کار میکردیم . از اول هم به همین طریق آشنا شدیم و ازدواج کردیم .  تقریبا از وقتی که تو توی دلم بودی وجودتو حس کردم شاید باور نکنی ولی میدونستم هستی منتها به بابایی نگفتم تا 2 هفته بشه و بی بی چک استفاده کنم (حداقل زمان لازم برای تشخیص با بی بی چک). خلاصه یادم میاد وقتی دومین نوار باریک و کمرنگ صورتی پدیدار شد چه حسی داشتم حسی همراه با شادی و ترس . شادی از اینکه تو رو تو وجود خودم پرورش میدم و به دنیات میارم و میشی همه چیزم و شدی ...
1 آذر 1392

سفر تو تعطیلات تابستونی

تعطیلات تابستونی بابایی شروع شد و یک هفته تعطیلات رو با بابایی و عمه سمیرا و پاپا و مادر جون عازم شمال خونه پاپا تو چوکا شدیم . خیلی خوش گذشت تقریبا هر روز برنامه گشتن داشتیم و شبها خسته میومدیم خونه و فقط میخواستیم بخوابیم که با شیطنتای تو تا ساعت 1 شب طول میکشید . تو هم تو این یک هفته دلی از عزا در آوردی و تا میتونستی آزادانه شیطنت و بازی کردی مخصوصا آب بازی  چه تو رودخونه چه تو دریا و چه تو استخرت تو حیاط . تا جایی که هر وقت ازت میپرسیدیم رها کجا بریم ؟ میگفتی دریا ... آب . منم سعی کردم بیخیال از هر قید و بندی بهت فرصت بازی بدم تا خوش بگذرونی جدا از اینکه تو روز چندین دست لباس عوض میکردی خراب کاری میکردی و ... ولی مهم خوش گذشتن به ...
1 آذر 1392

این زرافه یه این پلنگه...!!

چند روز پیش یه شلوار طرح پلنگی خریده بودم و با تی شرت طرح پلنگیم پوشیدم ... رها میگه مامان این چه رنگیه ؟؟(اشاره به لباسهام) منم میگم مامان جون این پلنگیه اینم پلنگیه ..... رها میگه نه مامان!! این شلوارت زرافه ...این بلوز پلنگیه ...!! جلل خالق!! چطور من متوجه نشده بودم این طرح پوست زرافست نه پلنگ ... قربون این دقت کردنات بره مامانی عسلی من ...
28 آبان 1392

چتر صولتی...

دیروز بعد از ظهر تصمیم گرفتم بریم بیرون و دوتایی یکم قدم بزنیم لباساتو پوشوندم  که یهو یه صدایی شنیدم صدای چیک چیک بارون روی کانال کولر بود رفتم بالکن و دیدم بعلهههههههههه... بارون داره میاد .... اومدم دستتو گرفتم و بدو رفتیم تو بالکن که داره بارون میاد و دستای کوچولوت یکم خیس شدن و کلی ذوق کردی .. بغلت کردم و پارکینگو دیدی که نیلو با بچه ها چتر دستشون بود و داشتن بازی میکردن منم رفتم یه چتر آوردم و بازش کردم تو هم با هیجان اونو دستت گرفتی و دوباره رفتیم بالکن بعد از چند دقیقه گفتی مامان من چتر صولتی میخوااام  نمی دونم چرا اون چتر آبی که دستت بودو نپسندیدی و تغییر سلیقه دادی که بجای آبی صولتی  رو ترجیح دادی ... امروز دست...
28 آبان 1392

تلفظای خاص دخملم....

وجود تلفظای  خاص  و شیرین کلمات  باعث میشه حس کنم که هنوز تموم نشده اون دوران شیرین کودکیت  با اینکه همیشه آرزوی پیشرفت و بی نقص بودن تو همه کاراتو دارم ولی با همه وجوووووودم برای گذشته و اولین های تو دلتنگ میشم  .... کلماتی که مختص گفتار رهاست: رخا(رها)- خوشن(روشن)-کانتون(کارتون)-پنگوئنگ(پنگوئن)-نووف(ناف)"قسمت مورد علاقه بدن از نظر تو!"- نُ نُ(آیپد)" که صدای تامیه وقتی به دمش دست میزنی"- لوفر(نیلوفر)-موووودَل(مادر)- ایدی ایلیا(هدیه و هلیا)- عمه ای(مختص عمه سمیرا)-اِگانه(یگانه)- هستان(یزدان)-شمال موودل (همون شماله که تو سندشو به اسم مادر زدی!)-   ...
14 آبان 1392

دخترک لجباز من...

چند وقتیه که احساس میکنم لجباز شدی و خیلی مقاومت میکنی که فقط حرف حرف خودت باشه مخصوصا مواقعی که دور و برت شلوغه و تنها نیستیم .... نمی دونم این رفتار از کجا نشات گرفته ولی دوست ندارم ادامه داشته باشه  چون خودم میدونم وقتایی که با همیم چقدر دوست داشتنی و شیرینی ؛ چقدر خوب و خاااانومی ....  پس چرا وقتای دیگه بد اخلاق میشی "جوجه زرد اخمو؟؟!" (شخصیت مورد علاقت تو یکی از کتابات). در خیلی از موارد بی اهمیت میشم به بدرفتاریات ولی وقتایی هم هست که نمیشه بی تفاوت بود مثل لجبازیهات در مورد لباس پوشیدن وقتی هوا سرده و میخوای که لباس گرم نپوشی  یا جاهای خطرناک بری و کارای عجیب غریب کنی .. اونقدر هم کنجکاو و بازیگوشی که میخوااای از هم...
11 آبان 1392

تولدت مبارک بابایی ....

این دومین ساله که تولدتو در خانواده سه نفریمون جشن میگیریم " عشق من ". و هر روز با بزرگ شدن میوه عشقمون ، خوشبختی جمع ما هم بیشتر و ملموستر میشه .... " تولدت مبارک بهترینم " .... با همه وجود من و دخملت دوستت داریم "ریشه استوار خوشبختی".... ...
2 آبان 1392

بهترین رنگ دنیا

نمی دونم از کی تو اینقدر شیفته رنگ آبی شدی که  باعث شده همه چیزو از نوع رنگ آبیش دوست داشته باشی تا بخوایم بهت پیشنهاد چیزیرو بدیم فقط آبیشو قبول داری مثل توپِ آبی ؛ لباس ِ آبی ؛کفش ِ آبی؛ لاک آبی، دمپایی آبی؛ دامن آبی؛گل سر آبی.... بادکنک آبی : که آخرین بار من و بابایی از تو جعبه بادکنکا با زحمت همه آبیاشو سوا کردیم جوری که مغازه داره داشت چپ چپ نگامون میکرد! سه چرخه آبی که وقتی رفتیم برات سه چرخه بگیریم گیر داده بودی که فقط آبی باشه و بقیه رنگارو اصلا نگاه هم نکردی ! گلِ آبی : یه بار که بابایی ماشینو پارک کرده بود دم مغازه گل فروشی گفتی گل برام میخری؟؟؟ گفتم کدومشو دوست داری؟ گفتی گل ِ آبی میخوام  بابایی هم زودی بردت تو م...
28 شهريور 1392