رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

هجده ماهگی رها جون

بالاخره روزی رو که خیلی وقته انتظارشو میکشیدم رسیدم !... 18 ماهگی .... نه یکسال و نیمگی ....! چقدر دلم میخواست تو رو تو این سن ببینم ... نمی  دونم چرا ولی همیشه فکر میکردم به این سن که برسی بزرگ میشی ! میشی یکسال و نیمه ... دیگه کنار سنت  کلمه سال میاد و از دست ماهها راحت میشیم ..... دخترکم ...عزیزکم .... یکسال و نیمگیت مبارک ..... به امید دیدن روزهای قشنگ بزرگ شدن و بالندگیت .....   ...
29 آذر 1391

هاپو نانای کن!!

یکی از اسباب بازی های مورد علاقه ای که داری .هاپوییه که زندایی شادی تو جشن یکسالگی به مناسبت اولین بار صدا زدن اسمش برات خریده بود . اوایل خیلی دوسش نداشتی و باهاش بازی نمی کردی چون دکمه ای رو قلادش داشت که اگه فشارش میدادی شروع به آهنگ زدن و نانای کردن و حرکت میکرد و تو  این کارای هاپو 15-16 ماهگی برات خیلی جذاب شده بود و همش بغلش میکردی و ازمون میخواستی که دکمشو فشار بدیم و اون نانای کنه و تو هم با اون پا میکوبیدی و نانای میکردی .... ولی چند وقتیه که دیگه هاپوت نانای نمی کنه و نمی دونیم چشه . باتریشو عوض کردیم ولی همچنان. خرابه .بابایی و دایی پژمان هم دل و رودشو ریختن بیرون ولی نتونستن درستش کنن حالا دست پاپاست ببینیم اون چه میکنه ....
11 آذر 1391

بالاخره مستقل شدم!!

گفته بودم که عشق آیپدی و به هوای گربه ای که تقلید صدا میکنه و دست میزنی به دمش و میگه no,no,no. اسم آیپد هم no,no صدا میکنی  مثلا دلم خوش بود کادوی تولدمه که بابایی بهم داده بود ولی عزیزم صاحب اول و آخرش خودت شدی و با چنان دقت و مهارتی باهاش کار میکنی که هرکی ندونه فکر میکنی یکی از سازندگان این دستگاه تو شرکت اپلی . خلاصه من که با حصرت نگاش میکردم چون به احدی اجازه دست زدن بهش رو نمی دی . حالا بابایی دلش برام سوخته و در آستانه داغون شدن گوشیم یه گوشی گلکسی 2 برام خریده و تاحالا بازی ها و کاراشو برات رو نکردم و قایم کردم از دیدت  و الا اینم صاحب میشدی . حالا دیگه یکم مستقل شدم و وقتایی که تو با آیپد سرگرمی منم میرم سروقت گوشیم ... ...
11 آذر 1391

واااای ؟؟؟؟؟؟

چند تا از حیووونای  اهلی و مزرعه رو برات خریده بودم یه بار دیدم پای اردکتو شکوندی تو اتاق خودتم بودی  گفتم واااای رها ... پای اردکتو کی شکوند؟؟ موشی و موشا (اسم 2 تا میکی موسی که به در ویترین اتاقت آویزونه ) بالا سرت بودن . گفتم آی موشی بد ... چرا پای اردک رهارو شکوندی چرا دست زدی  و دعواش کردم ... آقا این قصه ادامه پیدا کرد و پای خروس و غاز  رو هم شکوندی و به تقلید از من هی این دو تا موش بینوار و بازخواست و دعوا میکنی .... و جالب اینکه پاهای شکستشونو میگیری دستتو بوسشون هم میکنی !! فدای دل نازکت بشه مامانی ... عشل مامان
11 آذر 1391

در واژه های جدیدت در آستانه هفده ماهگی

خیلی از کلماتو سعی میکنی ادا کنی و با همه تلاشت ما نمی تونیم بفهمیم !! ولی کلماتی که قابل فهمن از این قبیلن: اِشین:بشین .لالا.بخواب.مو خوام :میخوام.اسامی حیوانات و صداشون .گذا:غذا.کنترل. باب اسنچی:بات اسفنجی . خوکار.نگاشی:نقاشی.دست .پا. ابلو.مو.دِش:چشم.گوش.لب.دندون.دماخ.مَه. از اسامی :مادل.پاپا.آگا.عزیز.عمیی:که فقط عمه سمیرا رو عمه قبول داری!.عمو.دِیی.نیلو.متین.طاها.شادی دیگه داری سعی میکنی جمله بگی مثل وقتی که به هاپوت میگی :لالا کن همچنان عشق آیپد و لب تاب و موبایل و تلفن و کلا وسایل الکترونیکی هستی و البته خسارت هم تا تونستی وارد کردی بهشون هرچند که چندتا ترفند آیپد هم از تو یاد گرفتیم ! به امید روزی که بتونی مثل بلبل از کارای ر...
24 آبان 1391

شیطونی کن تا می تونی...!!!

عزیزکم .نفسم. بهونه زندگیم . رهای عزیزم .... چند روزی میشد که تو تب میسوختی چقدر دلم میخواست دوباره اون چشمای نازتو که پر از لبخنده ببینم دیگه اون چشمای تب دارت خندون بشن خبری از درد و ناراحتی تو وجودت عزیزت نباشه همه دردو غصه هاتو به جون میخرم ولی تو شاد باش تو خندون باش اصلا دیگه برام مهم نیست که چقدر شیطونی میکنی چقدر من خسته میشم و فرصتی برای کارای خودم نمی مونه دیگه برام مهم نیست که همه خونه رو بهم میزنی و من باید هر لحظه دنبالت باشم که جمعشون کنم ببخش اگه شکایت کردم خوشی زیر دلم زده بود می دونم .! آره .خوشی اینکه هر روز تورو پر انرژی شاد و شیطون میدیدم  که این سه روز آرزوی اون لب خندون و شیطونیاتو میکشیدم ... پس تا اونجایی که می...
24 آبان 1391

مامانی و رها

چند روزیه که مادر جون اینا رفتن شمال بابایی هم که خیلی وقته کاراش زیاده و شبا دیر میاد خونه می مونیم من و تو از صبح تا شب که بابایی پیداش شه صبحا که بیشتر با نوازش کردنا و عروسک و کتاب پرتاب شدن رو صورتم بیدار میشم و پیشم میشینی و تا بیدار نشم به کارات ادامه میدی  تا پا میشم و واست صبحونه درست میکنم که اغلب خیلی بدغذایی میکنی سر صبحونه و تنوع غذایی کمی داری .... بعدش هم بازی و بازی و بازی.... قربونت برم که سیر نمی شی از بازی آخه یه وقتی هم برای مامانی بذار که یکم به کارای خونه برسه یا حتی برات غذا درست کنه فقط میخوای بازی کنی اونم با مامانی ... بعضی وقتا میگم کاش منم با مادر حون اینا رفته بودم که هم روحیمون عوض میشد هم یکم با اونا ب...
17 آبان 1391

اولین کوتاهی مو!!!

موهای فرفری نازت که پشت سرت گوله میشدن کوتاه شد عزیزکم ... عاقبت با اصرار عمه سمیه راضی شدم موهاتو یکم قیچی بزنه که شاید زودتر در بیان .... نمی دونی چقدر دوستشون داشتم و هر وقت اون فر خورده ها رو میدیدم قربون صدقت میرفتم ... ولی دلم لک زده که موهاتو خرگوشی ببندم و گیره بزنم آخه کلی برات گیره سر خریده بودم تو بارداری که به موهای نازت ببندم ولی تا الان که 16 ماهته موهای نازت بلند نشدن ..... این موهای پنبه ای رو لای دستمال کاغذی گذاشتم  باشد روزی که تو بزرگ بشی و اولین موهای کوتاه شدتو ببینی .... ...
29 مهر 1391

شانزده ماهه من خوشبخت ترینم ...!!!

چقدر خوشبختم من که تورو دارم .... که هر روز می بوسمت ، می بویمت، نوازشت می کنم ، می پرستمت ... جدیدا یاد گرفتی هر وقت منو دورو بر خودت نبینی زودی صدام میکنی با اون لحن نمکی و شیرینت میگی مامااان..... منم ذوق مرگ میشم و تو بدترین حالت هم باشم جواب میدم جااااانم ، عزیز مامان، عسل مامان ، نفس مامان... تو هم به تقلید از من با لبخند میگی عژیژ مامان..عشل مامان .... وااای خدای من  این چه حالیه ؟!! هر روز به عشق تو از خواب بیدار میشم ، نفس میکشم ، زندگی میکنم و میخوابم .....  این چه لذتیه که با هیچ یک از لذتهای دنیا قابل قیاس نیست ، واقعا نیست ... خدایا منو حتی یک لحظه قارغ از این حس و لذت نذار که حالا که تجربش کردم زندگی بدون این ...
27 مهر 1391