رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

دومین سفرت به شمال

تو اولین سفرت چون تجربه کردیم که چقدر خوش سفری!! جرات پیدا کردیم و اوا یل شهریور ماه یک هفته دیگه با دایی پژمان اینا سفر هفته ای رو شروع کردیم چون تعطیلات تابستونی بابایی شروع شده بود  از اونجایی که سفرمون به ماه رمضون میخورد تقریبا خلوت بود   اینبار اومدیم به روستاهای گیلان ...تو اون یک هفته اغلب کنار ساحل ویلا اجاره میکردیم و به قول دایی پژمان هر روز تنی به آب میزدیم تو رو تو کریر میذاشتیم و یکی هر سری پیشت میموند وبقیه میرفتن تو آب  یه روز اونقدر بهم اصرار کردن که با بابایی و دایی پژمان و زندایی شادی فرستادمت دریا البته تا کم تو آب رفتی و بعدش زودی اومدیم بردیمت حموم که پوست لطیفت اذیت نشه عکسی نشد که بگیرم از دریا...
17 مرداد 1391

پایان 6 ماهگی و اولین غذا خوردن واقعی تو

بالاخره شش ماهت تموم شد و من بعد از کلی حرف و حدیث که غذاتو زودتر میشه شروع کرد تسلیم نشدم و گفتم وعده های شیریت که خییلی مقوی تر و بهتر از هر غذای دیگه ایه کم نشه و موفق شدم تا پایان شش ماهگیت وسوسه نشم و بهت غیر از شیر خودم چیز دیگه ای ندم ... اولین باری که بهت فرنی دادم ...و جزء معدود دفعاتی بود که دهنتو با اشتها باز می کردی!   ...
17 مرداد 1391

اولین های تو

اولین حمامت=3روزگی افتادن نافت=5 روزگی اولین سفرت=2/5ماهگی اولین باری که با صدای بلند میخندیدی=3ماهگی سوراخ کردن گوش=پایان 4 ماهگی اولین باری که غلت زدی = 4 ماه و یک هفتگی  اولین باری که سرسری رو یاد گرفتی=5 و نیم ماهگی اولین باری که دس دسی رو یاد گرفتی 6/5ماهگی اولین نشستنت =6ماه و 10 روزگی اولین غذای خوردن واقعیت=پایان 6 ماهگی اولین باری که چهاردست و پا رفتی=8 ماهگی اولین باری که ایستادی و با کمک اجسام راه میرفتی=9ماهگی  اولین باری که مستقل و مداوم راه میرفتی=یکسالگی  
17 مرداد 1391

وابستگی هرچه بیشتر من به تو

 چقدر حس میکنم بهت وابسته ام  هر لحظه ای که نمی بینمت انگار یه چیزی گم کردم حتی وقتی میخوابی دلم هزار بار برات تنگ میشه و هزار بار قربون صدقت میرم وقتی بعضی وقتا با مادر جون میری خونشون فکر میکنم یکم استراحت میکنم ولی صد بار تو ثانیه به تو فکر میکنم و دلم برات پر میکشه حتی با همه شیطنتت که نمی ذاری قدم از قدم بر دارم ولی دوست دارم همیییییییییییشه کنارم باشی و همه اذیتها و بهانه گیریاتو خرابکاریاتو همه و همه رو به جون میخرم ولی لحظه ای ازم دور نشی ... تو تمام لحظه ها و ثانیه هام توئی عزیزترینم... نمی تونم لحظه ای ،رویا و خواسته ای رو بدون تو تصور کنم ... تک تک ذرات بدنم تو رو صدا میزنن و تو رو میخوان رها کوچولوی من...  ...
17 مرداد 1391

جشن مروارید کوچولوی تو

تصمیم داشتم یه جشن کوچولو تو خونمون بگیرم به مناسبت اولین دندون قشنگ تو دهنت ... بعد از یک هفته یه کارت دندونی برات طراحی کردم و دادم چاپ... اولین قدمو برداشتم و آخر هفته همه دایی ها و عموها و عمه ها و مامان بزرگ و بابا بزرگ رو دعوت کردم  پنجشنبه 28 بهمن ماه سال نود. این کارت دندونیته:       تو یه کیسه طلایی کوچولو چند تا نقل و پاستیل دندون گذاشتم وسطش هم یه کارت به اسم هر مهمون نوشتم و بعنوان یاد بود به مهمونا دادم... چون مهمونی عصرونه بود تصمیم گرفتم الویه و میوه و کیک و ژله خرده شیشه و البته آش که زحمتشو مادر جون کشید جون واسه همه نوه هاش درست کرده بود از اول نوبت گرفته بود! کارای تزئ...
17 مرداد 1391

بالاخره تو هم اومدی تو بغل مامانی

هفته ای که قرار بود بیای بغلم خیلی سخت بود تازه احساس میکردم کشاله پام درد میکنه خیلی سنگین شده بودم و از طرفی اضطراب اتاق عمل... از 2 روز قبل از بستری شدنم زن دایی شادی و دایی پژمان اومدن پیشم بالاخره روز سه شنبه 24 خرداد به همراه بابایی و دایی پژمان و زن دایی شادی عازم بیمارستان شدیم و پاپا و مادر جون صبح زود اومدن تا منو از زیر قران رد کنن و راهیم کنن علی رغم اصرار های زیادشون واسه همراهی کردنم نذاشتم بیام چون قرار بود اونروز فقط بستری باشم واسه کنترل دیابتم و تو عزیز دلم فردا میومدی تو بغلم ... به بیمارستان رسیدیم و بعد از مراحل پذیرش من تو بخش زنان و زایمان بیمارستان آتیه بستری شدم ولی از شانس بدم اونروز بیمارستان مخصوصا بخش زایمان ...
7 تير 1391

سفر تو دوران بارداری

برای من و بابایی که عشق سفر بودیم و تا تعطیلی گیرمون میومد بار و بندیلمون و جمع میکردیم و میرفتیم سفر دوران بارداری یکم برامون سخت بود چون ریسک سفر تو 3 ماه اول و سوم بارداری بالا میره یادمه اولین روزایی که سه ماهه بارداریم تموم شده بود هوایی شده بودیم بریم سفر . اونم سفر آخر هفته ای واسه همین آماده شدیم و با مادر جون و پاپا جون صبح روز 5 شنیه رفتیم از جاده چالوس انداختیم رفتیم رامسر . با اینکه یک روزه بود خییییییییییلی بهمون خوش گذشت و من هم 2 ساعت یکبار که تو ماشین بودم پا میشدم و قدم میزدم تا نکنه تو اذیت بشی .سفر بعدیمون اوایل ماه 6 و اوایل اسفند ماه 89 میفتاد که بلیط گرفتیم و رفتیم استانبول 3 روز 4 شب اونجا بودیم و هوا یکم سرد بود و برف...
2 تير 1391