رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

بهانه زندگی من

اولین سفرت تو 2.5 ماهگی

اولین باری  که تصمیم گرفتیم سفر 3 نفرمونو تجربه کنیم تو فقط 2.5 ماهت بود مرداد ماه بود و مردد بودیم که نکنه اذیت بشی بالاخره دلو زدیم به دریا و سفر 2 روزمونو به چالوس شروع کردیم به هنلی تو یکی از روستاهای چالوس رفتیم چشم انداز خیلی قشنگی داشت در حالی که نم نم بارون میومد بعد از اینکه اسبابارو تو اتاق گذاشتیم رفتیم ساحل که سنگ فرش شده بود و میشد با کالسکه راه بری ... با اینکه بارون میومد ولی تقریبا تمام جایگاههای مربوط به چادر زدن پر بود! یکم اونجا قدم زدیم و از صدای امواج دریا لذت بردیم ولی تو همچنان لالا بودی!! شب که برگشتیم هتل تا صبح بارون میومد و تو بخاطر صدای بارون یکم بد خواب شده بودی (اونموقع که باید بیدار میبودی نبودی!!) صبح...
2 ارديبهشت 1392

كمك كردنهاي قند عسلم

مدتيه خيلي به مامان دوست داري كمك كني و با هم خيلي كارا رو انجام ميديم مثل تخم مرغ شكستن و هم زدن تو آشپزي كردن يا سفره و وسايل سفره چيدن  يا دستمال كشيدن و گرد گيري يا جارو دستي كشيدن خونه  يا حتي لباساي خيس رو آويزون كردن تو رخت آويز اين هم چند تا عكس از گل دخترم در حال كمك كردن به ماماني قربون اون دستای کوچولوت برم من ،خسته نشی عزیزکم ..... دستمال کشیدن:     جارو کردن:   پهن کردن لباسهای شسته شده: سفره پهن کردن: وسایل سفره چیدن: وقت غذا خوردنه:    و یکمی استراحت!: ...
2 ارديبهشت 1392

به سرعت باد بزرگ بشي؟!

تو عروسي بودم ،عروسي پيام تو شمال كه به اتفاق مادر و پاپا اومده بوديم طبق معمولِ جاهاي شلوغ بد انق و بهونه گير بودي يه لحظه آرزو كردم كه كاش بزرگ شده بودي و من انقدر اذيت نمي شدم به پرستو گفتم كه خوش به حالت كه نيلو بزرگ شده اون هم گفت چشم به هم بزني رها هم بزرگ ميشه!  يه لحظه مردد شدم كه واقعا ميخوام به سرعت چشم به هم زدن بزرگ بشي؟؟! پس اين همه لحظه هاي خوب و دوست داشتني الان چي ميشد؟اين شيرين زبونيات  شكر پراكنيات  ؟اين عشوه اومدنا و بوسيدنات ؟اين همه كارها و حرفاي قشنگ و خواستني كه انجام ميدي و ميزني چي؟ مني كه با تك تك اين لحظات زندگي ميكنم و هر لحظه بيشتر عاشق ميشم چي پس؟؟به انتظار ديدن همين كارهات چشمامو باز ميكنم و اميد...
27 فروردين 1392

جيش نكنيييا...!

خيلي وقتايي كه  پوشكتو عوض ميكنم و ميشورمت ميگم جيش نكنيا تا بيام پوشكت كنم  امروز بود وقتي شستمت و گذاشتمت پايين ديدم با دستات سفت گرفتي خودتو و ميگي جيش نمي كنم!كه سريع آوردم سرپا گرفتمت و ديدم جيش كردي!يعني ديگه ميتوني جيشتو نگه داري و عضله هات انقدر قوي شدن براي اين كار. ولي هنوز فكر ميكنم زوده بخوام از پوشك بگيرمت نمي دونم شايد ميترسم به تو استرس وارد بشه و اذيت بشي،ولي مطمءنم اين كار هم مثل كاراي ديگه خوووب و عالي از پسش بر مياي دختركم كه هميشه بازرت دارم و مايه افتخارمي عزيز دل ماماني...
24 فروردين 1392

احساس كردم ديگه بزرگ شدي

امروز صبح ديدم يكي داره صدا ميكنه  ماماااان....مامااااان....بعد از حدود ده مرتبه صدا كردن من از خواب بيدار شدم!چون قبلش فكر ميكردم دارم خواب ميبينم... كگفتم جاااانم.... و جواب دادي بيداار شو...پاشو صوبونه دُست كن بوخولَم....من هم بعد از يه بوسه بارون درست و حسابي بغلت كردمو رفتيم آشپزخونه....
24 فروردين 1392

شربت بخور خوب بشي!

چندين روز بود كه مريض شده بودي و چند بار هم دكتر بردمت ولي عزيزكم خيلي خانوم بودي و از صدقه سر داستانهايي كه ني ني ها مريض كيشن و تو مطب چيكار بايد كنن خوب همكاري ميكردي طوري كه خود دكترها تعجب ميكردن و منم وقتي ميديدم چقدر خانومي ميخواستم درسته قورتت بدم! خلاصه تو يكي از همون روزا صورت ماماني يه جوش زده بود كه تو هم خيلي دلسوزانه و با مهربوني گفتي مامان  اوف شدي بليم دكتر دارو شربت بده بوخولي خوب بشي....قربون دل كوچيك و پاكت برم كه غصه يه جوش كوچولورو رو ميخوري ....
24 فروردين 1392

جملات نمكينت تو ٢٢ ماهگيت

ديگه از فهرست كردن كلمات نمكينت گذشت گل بهارم . ديگه دارم جملات زيبا و دلنشينتو ليست ميكنم.... خيلي وقتا كه من پيشت نباشم و دارم كاري انجام ميدم مياي و ميگي: كا موكوني مامان؟!    كمك كن ،كه خودمم نفهميدم از ديد تو چه معني ميده! بعضي وقتا كه با هموبازي ميكنيم  و من قهر ميكنم و ميگم نممييخوام !بعدش با آهمگ قشنگي ميپرسي :چلا مامان؟! كه من فقط ميخوام اونموقع بخوووورمت! يه چيزي رو كه گم ميكني سريع ميپرسي:كووش پس؟؟! اكثر فعلها رو هم كه ازت ميپرسيم جواب منفي همون فعلو ميگي حتي اگه ندوني چيه!مثل :رها مياي اينا رو جمع كني؟ميگي جمع نوموكُنَم يا وقتي مريض ميشي ميگم رها استامينوفن ميخوري ميگي فن نوموخورم رها سرتو شونه كنم؟ سرتو شونه نوموكونم..... كه همي...
24 فروردين 1392

کلمات قصار والبته شیرین تو در بیست ماهگی

دوست داشتم جدای از کلمات عادی و درستی که میگی وقتی بزرگ بشی بدونی که با زبون شیرینت چه کلماتی رو اشتباه تلفظ میکنی و چقدر بامزه و نمکی هستن این کلمات وقتی که از زبون تو ادا بشن ..نمی خوام حالا حالاها اصلاحشون کنی ها ....! یادت باشه. اَبس:اسب ایکیلات:شکلات توموغ:تخم مرغ نگاشی:نقاشی یگانه:اِگانه کَبش:کفش زَفت:رفت گوباگه:قورباغه زبول:زنبور پبانه:پروانه زافه:زرافه اَگوش:خرگوش گاشگ:قاشق  داخو:چاقو دَخ:بچرخون  داها:طاها    
29 بهمن 1391

بیست ماهه شدی عزیزکم

عزیز دل مامانی بیست ماهگی رو هم رد کردی و تواین ماه نشون دادی که یه پا خانووم شدی  از مهمترین اتفاقات این ماه خوب غذا خوردنته که به نسبت قبل خیلی بهتر شده و صبحا به بهونه غذا خوردن با گفتن اینکه مامان پاشو صبحونه بخوریم یا به به درست کن از خواب بیدارم میکنی و مثل اینکه خودت فهمیدی این موضوع یکی از چیزاییه که مامان مثل جت از جاش بلند میشه و بغلت میکنه با کمال میل برات صبحونه درست میکنه تا نوش جان کنی . البته گاهی هم تو محاسباتت اشتباه میکنی ! مثل امروز که بعد از نهار مامانی چشماشو بسته بود و میخواست یکم بخوابه و اومدی بالا سرش بوسش کردی و گفتی مامان پاشو صبجونه بخور !! حرف زدنت هم تو این ماه پیشرفت خیلی خوبی داشته و با شیرین زبونیات ...
27 بهمن 1391