رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

آرامش من ، آرامش توست....

امشب هم مطابق شبهای قبل رفتیم تو تختت که لالا کنی ولی اینبار نه با کتاب خوندن و قصه گفتن .  با دیدن عکسای گوشی مامان که پر از "رخا" بود ...بعد از چند دقیقه زیر و رو کردن گوشی مامان یه کلیپ صوتی پیدا کردی که مامان وقتی هفت هشت ماهت بود برات لالایی میخوند و تو لالا میکردی ... وقتی لالایی رو شنیدی سریع تشخیص دادی و گوشی رو بغل کردی ... بعد از چند دقیقه خوااابت برد ... و من محو این مدل خوابیدنت بودم .. عزیزکم ، نفس مامان،یعنی تو یادت میاد که از نوزادیت برات این لالایی رو میخوندم و آروم میشدی؟؟... وقتی که خوابت سنگین تر شد گوشی رو از دستای کوچولوت بیرون آوردم و یه کلیپ صوتی دیگه رو گوش کردم و دیدم که صدای شیر خوردنت وقتی که با شیر خوردن می...
1 مرداد 1392

بَگَل بابایی...!

امشب نتونستم نیام و ننویسم  چون میترسیدم مثل هزاران مطلبی که میخواستم بنویسم و تو گذر لحظه ها ی با تو بودن غرق میشدم از ذهنم بره... چند شبه موقع خواب بهونه گیر شدی نمی دونم بخاطر چند شب مهمونی که داشتیم و تا دیر وقت باهاشون بازی میکردی یا بخاطر دندون آسیاب جدیدیه که جوونه زده و تورو بیخواب کرده از درد  امشب هم مثل چند شب قبل رفتیم تو تختت با کتاب خوندن و لالایی و بغل کردن شروع کردیم ولی تو باز بهونه میگرفتی تا اینکه رفتی تو تخت مامان و بابایی ولی بابایی که همیشه بخاطر خستگی زود به تخت خواب میره و بیهوش میشه رفتی پیشش لالا کنی و بعد دوباره داستان همیشگی : رخا گشنته.... توموغ خم بزنم .... مامان بپزه ....بعد بخوریم ... که تک تک ...
11 تير 1392

دو ساله شدی دخترکم نازم .....

انگار همین دیروز بود که اومدی رو زمین فرشته قشنگم ....   چقدر این دو سال زود گذشت و من با همه خاطرات خوبم غرف در تو بودم .... یعنی این منم که انقدر خوشبختم از وجود تو؟ یعنی این تویی  رهای کوچولوی خودمی که دوسال همه زندگیم شدی؟ تک تک لحظه های این دوسال بامن بودی با من و بابایی و  هر لحظه شوق بزرگ شدنت و بالیدنت عشق و انگیزه بیشتری برای زندگیمون میده .... چقدر خوشبختیم با تو .... فرشته کوچولو........ تولد دو سالگیت مبارک بهانه زندگی ... ...
25 خرداد 1392

فدای بوسه هات دخترکم ....

وقتایی که با هم بازی میکنیم رو خیلی دوست دارم  بچه میشم و مثل تو بچگی میکنم با همه وجودم لذت میبرم  که منو همبازی خودت قبول میکنی و کلی ذوق میکنیم با هم .... یه وقتایی میشه که من مثلا ازت ناراحت میشم و لب و لوچمو آویزون میکنم که بیای منت کشی ! ای خداااااااااااا .... من عااااشق این لحظه ام !که میای با هر ترفندی هست خودتو بهم برسونی و بوسم کنی اونم بوسه های صدادار و عمیق  که تا من بهت نخندم و جواب بوستو ندم به بوسه کردنات ادامه میدی ... حیف که دلم ضعف میره و این بازی رو زود تموم میکنم و با تموم وجود بغلت میکنم و بوسه بارون میشی و الا کیه که این بوسه های نمکی تورو نوش جون کنه و سیر بشه؟؟؟ با هر بوسه ای که میزنی خستگی هام ...
24 ارديبهشت 1392

يه روز خييييلي معمولي با رهاي شيطووون!!

از خواب بيدار ميشيم و بعد از تلاشهاي زياد من براي خوردن  صبحونت شروع   ميكنم به خوردن صبحونه خودم كه يهو صداي گريه مياد از اتاق خوابمون  ميبينم بعلللله رها خانوم رفته سراغ كشوهاي لباس و مشغول كندوكاوه كه يهو از رو تخت تالاپي افتاده پايين .....بلندت ميكنم و ناز و نوازش و تاكيد اينكه مگه نگفته بودم نرو سراغ كشو لباسهاااا؟؟! مشغول جمع و جور لباسها ميشم و ميام ميبينم تو آشپزخونه كه بعلللله!رفتي سروقت قاشقها و چنگالهاي تو كابينت و همه پخش آشپزخونه ان .بي خيال  مشغول شستن ظرفاي صبحونه ميشم و ميبينم كه همينطووور داري پيشرفت!مي كني ايندفه رفتي سراغ ظرفاي نخود لوبيا و پخششون كردي رو زمين و ذوق ميكني  بعد ميري سراغ كابينت بعدي كه پر از وسايل شكستنين ول...
15 ارديبهشت 1392

"تنبلی بسه دیگه ...!"

ساعت 12 شب بود و دابی پژمان و شادی خونمون مهمون بودن از اونجایی که فردا قرار بود با بابایی صبح زود بیدار شن باید میخوابیدیم  ولی تو مثل اینکه تازه شنگول شده بودی آوردمت رو تخت خودمون و کلی شعر  و داستان برات تعریف کردم ولی انگار نه انگار تازه با صدای بلند می خندیدی و من میترسیدم بقیه رو بیدار کنی  هی قربون صدقت میرفتم عزیزم نفسم بگیر بخواب دیگه ببین ماه در اومده ستاره در اومده خورشید رفته لالا نیلو لالایه بابایی لالا کرده .... خلاصه هرکسی رو که میشناختی اسماشونو قطار میکردم که لالا کردن و تو هم بخواب ولی نه تو گوشِت به این حرفا بدهکار نبود و هی میخواستی از تخت بیای پایین  آخر سر خودمو زدم به خواب و گفتم ببین مامان دیگ...
8 ارديبهشت 1392

دومين عيدت مبارك

واسه تعطيلات سال نو ٩٢اومديم شمال تو ويلاي اجاره اي چوكا همراه پا پا و مادر جون . دوباره بابايي با ما نيست و نبودنش بينمون خيلي احساس ميشه بخاطر عروسي پيام مجبور شديم زودتر بيايم و بابايي چند روز ديگه بهمون ملحق بشه. سال تحويل دور هم م بوديم من و بابايي و مادر و پاپا و تو عزيزكم ولي لحظه تحويل سال كه دو و نيم بعداز ظهر بود نتونستي جلوي خوابتو بگيري و اومدي بغلمو خوابت برد .     عکسهای بیشتر  در ادامه مطلب.... ...
4 ارديبهشت 1392