رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

تخت خواب یکنفره!!

چند روزیه که دیگه موقع خواب تنهایی رو تخت میخوابی و خوابت میبره ... قبل از این من باید تو تخت باهات دراز میکشیدم و برات قصه و لالایی و کتاب میخوندم و اغلب بغلت میکردم .. ولی چند وقتیه که داری عادت میکنی خودت به تنهایی بخوابی .. روزهای اول یکم سخت بود طوری که مجبور بودم شاید بیست بار میومدمت و میبوسیدمت !! مثل یه بازی که هر یکی دو دقیقه میومدم و میبوسیدمت و تو هم به انتظار بوسیده شدن تو تختت میخوابیدی ونمیومدی پایین !! شبهای بعد  این بازی برات تکراری شد و منو دعوت میکردی که بیام پیشت بخوابم .... خلاصه یکم سخت بود اولش ولی ما تونستیم .... هرچند که صبحا که بابایی میره سر کار منم بیدار میشم و دلم میخواست تو هم پا میشدی و میومدی کنار من م...
6 اسفند 1392

برف بازی ..

امسال خیلی برف نیومد عزیزکم ... اولین باری که اومد دلو زدم به دریا و شال و کلاه کردیم رفتیم پارکینگ  برف بازی نیلو هم بخاطر برف و یخ بندون مدرسش تعطیل بود و اونم باهامون اومد .... خلاصه اولین برف بازیت بود که حسابی خوش گذروندی  و بعد شایسته هم اومد و از سراشیبی پارکینگ کلی سرسره بازی کردی باهاش... با اینکه برف زیادی نبود که یه آدم برفی بزرگ ازش درست کنیم ولی حسابی حال کردی و خوش بودی ... به امید سالهای آینده و برف بازی های بهتر.... ...
15 بهمن 1392

دو سال و نیمگی ...!!

روزها و ماه ها داره به سرعت میگذره و تو داری بزرگ  و بزرگتر میشی قد میکشی  و با طراوت تر میشی غنچه خوشبو زندگی ما....رهای عزیزم ....نفس مامان و بابا ....!!  سی ماه گذشت ...!!چقدر زود داری بزرگ میشی عسلم ؟؟!! چه خبرته ؟؟ !!ما هنوز از لحظه و گذشته سیر نشدیماااااا.. تورو خدا یکم آهسته تر ... دلم واسه تک تک این لحظه ها و گذشته ها تنگه عزیزکم ...   یه دنیا ممنونتم که سی ماه اجازه دادی عاشقی دوباره رو تجربه کنیم و عاشقانه با وجودت زندگی کنیم ... گل همیشه بهار من ... همیشه بمون و ما رو خوشبخت ترین و عاشق ترین  کن .... دوستت داریم تا همیشه ....   ...
26 آذر 1392

همبازی...

رهای ناز مامان همیشه دنبال همبازیه  فرقی هم نمی کنه طرفش کی باشه هر کس از من و مادر و پاپا و شادی و بابایی و دایی پشمان گرفته تا بچه های کو چیک و همسن و سال خودت ... با من که همه جور بازی میکنیم از قایم موشک و بپر بپر رو تخت  و خونه سازی و نقاشی و رقص و .... با بابایی بیشتر دوست داری پازل و خونه سازی بازی کنی ... با پاپا  و مادر دوست داری با آیپد و خونه سازی بازی کنی ... با شادی  هم همه جور بازی میکنی مثل بپر بپر و خونه سازی و قایم موشک مخصوصا قایم شدن تو جاهای تقریبا ناممکن که از شادی هم دعوت میکنی باهم برین قایم بشین مثل کمد رختخواب ها یا زیر میز و صندلی طفلی شادی هم وقتی عشوه گریاتو موقع پیشنهاد بازی دادنت می...
12 آذر 1392

ببین منم خااال دارم....!!

از اونجایی که مامان خیلی خال خالیه!! خیلی پیش میومد خالهای مامانو میدیدی میپرسیدی مامان این چیه؟؟؟ میگفتم خاله مامان جون . دوباره میپرسیدی  خال؟؟ بعد با ناراحتی میگفتی رخا خال نداره؟؟ نه عزیزم رها خال نداره ... تا اینکه چند روز پیش صبح پاشدی و با ذوق زدگی گفتی مامان ببین منم خال دارم...!! فکر کردم حتما رد ماژیکی یا خودکاری رو دستت مونده چون از این کارا زیاد میکنی . اومدم با دقت  دستت رو که بهش اشاره میکردیو دیدم  و فهمیدم نه این رد خودکار و ماژیک نیست واقعا خاله ... یه خال کوچولو که نمی دونم چجوری کشفش کردی ...!!  آخ ........!! الهی من فدای اون خالت بشم  عزیززززززم ...منم کلی قربون صدقت رفتم و کلی اون خال کوچولو ...
12 آذر 1392

دخمل قرتی مامانی....

  از علاقه هات بگم که به دمپایی علاقه زیادی داری ! چند وقت پیش که رفته بودیم برات خرید بوت زمستونت تو مغازه کلی دمپایی لا انگشتی با عکسای کارتونی داشت یه دختر 7-8 ساله هم با مامانش اومده بود و داشت امتحان میکرد. تو هم انگار غم دنیا تو دلته با همچین حسرتی نشسته بودی پیشش و مات دختره شده بودی با دمپاییاش که هر کی تورو تو اون حال میدید دلش برات کباب میشد !! با اینکه میدونستم پا کردن این دمپایی برات مشکله ولی برات خریدم ! اومدی خونه و در حد چند ثانیه پات کردی و درش آوردی و فقط گفتی اندازست!! همین !! یکی دیگه از علایقت لاکه  که اگه به تو باشه میخوای روزی صد رنگ لاک بزنی ولی از اونجایی که بعضی وقتا انگشتتو تو دهنت میکنی میترسم...
12 آذر 1392

رها و اِگانه...

چند روز پیش عمه سمیه(همون عمه توپولی!) با هَستان و اِگانه اومده بودن خونمون ... کلی ذوق کرده بودی و جدای از بعضی وقتا دعواهاتون ، بیشتر با هم بازی میکردین  طوری که تا دیر وقت بیدار بودین ... دیگه واقعا خوابت میومد با یگانه رو تختت دراز کشیدی و آماده خواب شدی .. مامان براتون یه کتاب خوند و تو همون اولش خوابت برد  ... تا صبح پیش یگانه خوابیدی  نمی دونم چرا فکر نمی کردم بذاری یگانه رو تختت بخوابه شاید بخاطر حس مالکیت قوی بود که جدیدا پیدا کرده بودی ... ولی وقتی به بازیهاتون دقت میکردم اگه واقعا همبازی خوبی داشته باشی و باهات بازی کنه خیلی راحت اسباب بازیهاتو بهش میدی و خیلی هم سخاوتمندی! کلا فهمیدم که برعکس تصور من تو خیلی هم اجت...
12 آذر 1392