رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

بهانه زندگی من

خاطرات ماه اول

1391/5/17 1:07
نویسنده : مامانی
378 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی از بیمارستان اومدیم بابایی یه گوسفند زیر پامون قربونی کرد مستقیم رفتیم خونه مادر جون قرار بود تا 10 روز اونجا بمونیم 

از همون روز اول خودمو مجاب کردم که وایسم و زیاد نخوابم تا زخمام زودتر خوب بشه سعی میکردم خودم کاراتو بکنم تا زودتر راه بیفتم البته با کمک ها و پرستاری های زندایی شادی و مادر جون که خییلی هوامو داشتم زندایی شادی شب اول بیمارستانو تا صبح بیدار بود و مراقب من و تو بود واسه همین  شبی که اومدیم خونه حسابی خسته بود و خوابش میومد مادر حون گفت نصف شب خودت پا نشی و برش داری واسه شیر دهی و عوض کردن جات هر دفعه خواستی منو صدا کن . اون شبم زندایی شادی پیش ما خوابید تا نصف شب اگه کاری بود کمکمون کنه اون اوایل تو معمولا هر 2 ساعت پا میشدی واسه شیر خوردن و جاتو عوض میکردم و بادگلوتو میگرفتم و میذاشتمت تو تختت تا بخوابی نمی دونم با اینکه شب قبلش تو بیمارستان هم نخوابیده بودم نصف شب با کو چکترین حرکت و صدای تو از خواب پا میشدم و بی اونکه احساس خستگی و خواب آلودگی کنم و کاراتو انجام میدادم و میخوابوندمت و میدیدم صدای خر خر مادر جون و زندایی شادی میاد و خندم میگرفت !!

اولین حموم تو در روز سوم تولدت بود و بند نافت پنجمین روز تولدت افتاد ...

اوایل خیلی بد شیر میخوردی سینه راستمو چون نوک نداشت اصلا نمی گرفتی و سینه چپمو خیلی با غر غر. و البته تقصیر خودم بود چون نمی دونم رو چه حساب احساس میکردم شاید سیر نمی شدی!  و با سرنگ بهت شیر خشک هم میدادم در صورتی که سینه هام از بس شیر داشتن سفت و دردناک شده بودن. یادمه زن عمو حمیده که اومده بود ملاقاتیم مجبورم که سینمو بدوشم یعنی بهم یاد داد و سینه راستمو که پر شیر بود و تو نمی گرفتی به جریان انداخت وای چقدر در کشیدم اون شب ولی ته دلم خوشحال بودم از اینکه تو دیگه شیر خودمو میخوری ....

بدقلقیات سر شیر خوردن همچنان ادامه داشت و من شب تا صبح حتی 2 ساعت هم نمی خوابیدم چون وقت شیر خوردنت زیر سینم خوابت میبرد و تا میذاشتمت تو جات دوباره شیر میخواستی گاهی میشد 4-5 ساعت این روند طول میکشید و من بی رمق میفتادم ... تا اینکه مجبور میشدم بهت شیر خشک بدم تا سیر بشی و بخوابی 

از روز سوم تولدت زردی تو شروع شد و تا روز دهم طول کشید به سفارش عزیز جون بهت ترنجبین میدادم و سعی میکردم زیاد بهت شیر بدم ولی شکمت خیلی کم کار میکرد دهمین روز تولدت  همراه دایی پژمان و زن دایی شادی بردیمت کلینیک تخصصی کودکان تو ولیعصر تهران تا آزمایش ازت بگیرن و خیالمون بابت زردیت راحت بشه شب ساعت 12 بود که رسیدیم اونجا و رفتیم مطب متخصص و گفت که باید آزمایش خون بدی رفتیم آزمایشگاهش و ازت خون گرفتن آقایی که ازت قرار بود خون بگیره گفت که برم بیرون از اتاق . تو گریه می کردی و منم پشت در گریه میکردم باهات بابایی هم پشت در بود و آرومم میکرد آخه مگه تو چقدر جون داشتی که بخواد سوزن بره تو پوست ظریفت قربونت برم عزیزم کاش من بجای تو دردشو میکشیدم ...

خلاصه بعد از 40 دقیقه جواب حاضر شد و زردیت بالا نبود 13 بود که دکتر گفت تا یکی دو روز دیگه میاد پایین و خوب میشی و همینطور هم شد...

6 روز خونه مادر جون بودم و بعدش اومدم خونه خودمون عزیز جون و عمه سمیرا و عمه سحر اومدن خونمون تا مراقبم باشن ... دستشون درد نکنه اونا هم خیلی کمکم کردن البته همراه زندایی شادی عزیز...

جشن روز دهم تولدت با حضور مادر جون و پاپا جون و دایی اینا و عزیز جون و عمه سحر و عمه سمیرا برگزار شد و جالب اینکه تمام اون مدت تو تو خواب ناز بودی و تو عکسات همش خواب بودی !!

 

عمو اینا و عمه اینا روز 20 تولدت اومدن واسه تبریک و یه جشن کوچولوی دیگه ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)